🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۷) حکایت آن دزد که دستش بریدند : ببریدند دزدی را مگر دست

(ثبت: 181385)

ببریدند دزدی را مگر دست

نزد دَم دستِ خود بگرفت و برجست

بدو گفتند ای محنت رسیده

چه خواهی کرد این دست بریده

چنین گفت او که نام دوستی خاص

بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص

کنون تا زنده‌ام اینم تمامست

که بی این زندگی بر من حرامست

ز دستم گر چه قسمی جز الم نیست

چو بر دستست نام دوست غم نیست

چو ابلیس لعین اسرار دان بود

اگر سجده نمی‌کرد او ازان بود

ز خلق خود دریغش آمد آن راز

نکرد آن سجده، دعوی کرد آغاز

که تا هم او وهم خلق جهان هم

نه بینند آن دَر و آن آستان هم

که تا نوری ازان در پردهٔ عز

نگردد در نظر آلوده هرگز

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا