🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 تو که غم های زلیخای غزل می فهمی

(ثبت: 852) بهمن 30, 1394 
تو که غم های زلیخای غزل می فهمی

در غزل جا نگذارید مرا ، می میرم 
من به یک پلک دل انگیز شما می میرم 

سالها هست که با پنجره ها درگیرم 
عاقبت پشت همین پنجره ها می میرم 

دل به دریای غزلها نزنم پس چه کنم ؟ 
بگذارید خودم وقت شنا می میرم 

شاعرانی که نوشتند غزل عمق دعاست 
ساده گفتند که من وقت دعا می میرم 

این غزل ها همه تکرار نفس های من اند 
تا نفس هست غزل را بخدا می میرم 

گفته بودید شبی آینه ها می شکنند 
من به یک سنگ که نه با دو سه تا می میرم 

سروها از عطش آتش کین سوخته اند 
در نفس گیر ترین آب و هوا می میرم 

بگذارید غزل را به دلم بسپارم 
مثنوی را بچشم با غم آتشبارم 

دل آشفته ی من گلزده از داغی درد 
مرد هستی به خم کوچه هر شهر بگرد 

تا بفهمی نفس آینه ها دلگیر است 
و دعاهای دل سوخته بی تاثیر است 

پشت دیوار دلت از همه بد بخت ترم 
تو نباشی غم دل را به کجا من ببرم 

سوختن خوبترین خصلت اهل هنر است 
مردن اهل هنر قاعده ای مختصر است 

چند روزی است که با تار دلم می رقصم 
هر شب انگار به گیتار دلم می رقصم 

شعر یعنی که تو با آینه ها خوش باشی 
موج دریا بشوی شاعر ناخوش باشی 

روی امواج تن آب تلاطم بکنی 
عشق را صرف تن خسته ی مردم بکنی 

بنویسی که دلت را به خسی نفروشی 
غزلت را به تن هیچ کسی نفروشی 

تک و تنها بروی قاتل گندم بشوی 
در نگاه همه سرشار تجسم بشوی 

مثنوی بغض من سوخته را می فهمد 
غزلم آه بر افروخته را می فهمد 

می نشینم ته این شعر غزل سر بدهم 
حاضرم پای پرستوی غزل سر بدهم 

مدتی هست مرا لای غزل می فهمی 
درد هر واژه ی زیبای غزل می فهمی 

بر خلاف همه ی شعر شناسان جهان 
تو مرا شاعر دنیای غزل می فهمی 

گرچه امواج دلم بی تو پریشان شده است 
عشق را بر لب دریای غزل می فهمی 

هرکسی زورق احساس به دریا انداخت 
بعد فهمید مرا لای غزل می فهمی 

کاش این شهر سرانجام تو را می فهمید 
که تو ما را به الفبای غزل می فهمی 

یوسف این شهر بدون تو به سامان نرسد 
تو که غم های زلیخای غزل می فهمی 
جابر ترمک