🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
منم آن پلنگ پیری که اسیر یک غزالم
غم چشم نازنین اش شده مونس خیالم
همه شب در آرزویش پرم از حصار حسرت
به کجا روم که بی او برسد یقین زوالم
پرم از هوای عشقش و لبالب از جنونم
خبری ندارد اما ز فغان و قیل و قالم
به هوای شوقِ وصلش بزنم به دشت و صحرا
اگر آن قضای دوران بدهد کمی مجالم
به دمی ز من ربوده همه عقل باورم را
چه کنم که وصلش اما شده اینچنین محالم
دل غم کشیده داند که برای دیدن او
چقدر ستم کشیدم چقدر خراب حالم
شد خود روان وپشتش دل خسته ام روانه
نرو ای به دل معما که لبالب از سوالم
#نسرین_حسینی
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (7):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (10):