🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
از بس نگاهت طلایی است، آوردم ایمان به چشمت
احساس کردم پس از آن، بخشیدی ام جان به چشمت
تا سر در آوردم از عشق، شد شعله ور در من ایمان
در سینه ام دل به ناگاه، شد آتشستان به چشمت
من مطمئنّم که گردد- رد خور ندارد، نه هرگز –
خرّم تر از هر بهاری، هر آن زمستان به چشمت
گل می دمد با نگاهت در شبنمستانِ جانم
تا بشکفد در سرشتم، فصل بهاران به چشمت
در حیرت از این چرایی؟ دل پخته گردیدم از عشق
دل می شود بی محابا، در سینه بریان به چشمت
سرمستی است از فروغت بن مایه ی تار و پودم
خرسندم از این که کردی، سرشارم از آن به چشمت
فرخنده فالم چرا؟ چون《دل بردی از من به یغما》
کامم روا شد چو دردم، یابیده درمان به چشمت
آتش برافروزی ات را در دل غنیمت شمارم
چون نابسامانی ام شد، یکسر بسامان به چشمت
رو بر نتاب از من آنی، با من نکن سرگرانی
پیوسته ام مهربانا، بر سر زر افشان به چشمت
ارزانی ام کن تبسّم، تا در خودم گُم شومّ گُم
گردد مگر پر تداوم، طبعم غزل خوان به چشمت
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (12):
دی 22, 1400
سلام زنده باشید و سرشار از عشق
پاسخ
دی 22, 1400
سلام و درود و ارادت، خدا قوت ❤️🙏
پاسخ
دی 22, 1400
درود بر شما
خیلی زیباست
قلمتان سبز🌷
پاسخ
دی 22, 1400
آتش برافروزی ات را در دل غنیمت شمارم
چون نابسامانی ام شد، یکسر بسامان به چشمت
سلام و درودها 🌹🌹🌹
پاسخ
دی 23, 1400
رو بر نتاب از من آنی، با من نکن سرگرانی
پیوسته ام مهربانا، بر سر زر افشان به چشمت
ارزانی ام کن تبسّم، تا در خودم گُم شومّ گُم
گردد مگر پر تداوم، طبعم غزل خوان به چشمت
سلام و درود بر حضرت دوست
خوشحالم دوباره مهمان غزلی زیبا از آن استاد گرامی ام
در پناه خدا 🌿👏👏👏👏👏👌🌹🌿
پاسخ
بستن فرم