🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
به وقت آه در غروب
به وقت آن آه بر سینه در جنوب
به استقبال بوی گندم میروم
من در شیار تنهایی خود، بی صدا
غمگین از بوی این خاک
به استقبال رنگ گلهای نیلوفری کبود
روی تنم میروم
که نمیدانم که آنها را نقاشی کرده
این رنگها
در افکار من
سایهها را نوازش میکنند
و ثانیهها را
در پس نور نمیبینند
میدانی؟
عجیب است
این نور را که با پرده میرقصد، نمیبیند
دلم گرفته است
از این عجیب بودن، دلم گرفته است
من دروغ نمیگویم
من راز این گلها را نمیدانم
و سایهها
راز رنگ نادانیِ غروب را نمیدانند
من خوب میدانم دیر نبود
من
خوب میدانم
دیر نبود
تو مرا از خواب رنگها بیدار کردی
و به استقبال شیار گرم زندگی و دستهایت بردی
به استقبال آن شبهای جنوب
آن تن
آن بوسهها…
من دروغ نمیگویم
آنجا بود که فهمیدم کیستم و کجایم
آنجا بود که شعر شدم
پرواز کردم
و تو عاشقانه مرا خواندی
و چهار فصل را قاب گرفتیم
من دروغ نمیگویم
میان سبزی بهار
و آن بلبلان مست در هوا
و آن دلتنگیهای بیقرار
که شب را سرآغاز غم کرد
“نمیدانستم”
نمیدانستنم آخرین لبخندت را
میان نور مهتاب
چگونه بربایم
تا مانع از رفتنت باشم
من دروغ نمیگویم
من راز این گلها و رنگ نادانی این غروب را نمیدانم
اما این من بودم که ماندم
با رنگ گلهای نیلوفری کبود
در شیار تنهایی خود
آنجا که مهتاب، اشکهایم را دید….
#محمدرضا_نعمت_پور
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند (4):
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (6):
بستن فرم