🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃
بگذار بمانم خیره در چشمان پاکت
بگذار کنجی از اتاقم باشه ساکَت
بار سفر بستی گمانت من ندیدم
تا کی گریز از عاشقان سینه چاکت ؟
بگذار بگیرم از سرت آن چادرت را
از تن به در کن آنهمه مانتو و ژاکت
سرخی گونه های تو از باد سرد است
یا از تب و از سرفه های دردناکت
چایی درست کردم بیا با هم بنوشیم
ذهنم شده دگیر این خورد و خوراکت
از زندگی جز بودن با من چه خواهی
راستی برای عاشقی چی بود مِلاکت ؟
من با تو سرمست جهانم در نگاهت
آن عاشق دلداده که گشته هلاکت
من بی تو هیچم از من عاشق مپرهیز
من بی توام شبگردی در فقر و فلاکت
محمد رضا شرعی
شبگرد
بهار ۹۹
کاربرانی که این شعر را پسندیده اند :
کاربرانی که این شعر را خوانده اند (5):
بستن فرم