🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 ملیحه

(ثبت: 259198) اردیبهشت 14, 1402 
ملیحه

شب هفتم محرم بيست و پنج سال پيش بدترين و تلخ ترين شب زندگي من بود. ساعت يازده شب بود كه از حسينيه به خانه برمي گشتم. هوش و حواس درست و حسابي نداشتم . هنوز حال و هواي حسينيه تو سرم بود؛ شور و غوغاي مردم عزادار، التهاب سينه زني و مصيبت خواني همه و همه با اندوهي كه بر جانم چنگ انداخته بود داشت ديوانه ام مي كرد. پنج سالي بود كه به اين شهر كوچك منتقل شده بودم. براي من كه هميشه دنبال سكوت و آرامش بودم درس دادن توي يك شهر كوچك و آرام خيلي دلچسب تر از شهر هاي بزرگ بود. از همان پنج سال پيش هم توي خانه حاج رحيم دباغ يك اتاق اجاره كردم. هر چند حاجي اهل خانه اجاره دادن به هواي اجاره بها آن هم به يك مرد مجرد نبود؛ اما اسم و رسم معلمي اعتماد حاجي را جلب كرد تا ارج و قرب من را نديده نگيرد. از دو سال بعد از آن كه حاجي به رحمت خدا رفت باز هم احترام من را نگهداشتند و همان جا ماندگار شدم.
در آن چند سال، ماهي يكبار براي ديدن پدر به شهرمان مي رفتم و برمي گشتم. راستش را بگويم از آن سال اول يك جوري دلم لرزيد و پاگير خانه حاجي شده بودم. در آن چند سال شب ها با يك رويا مي خوابيدم و صبح با يك اميد از خواب بيدار مي شدم.
مليحه ته تغاري و عزيز كرده حاجي بود كه هيچ چيزي از زيبايي كم نداشت و در اوج نجابت شيطون و بازيگوش بود. چنان براي حاجي خودش را لوس مي كرد كه حاجي تو كارش نه نمي آورد. اوايل هي به خودم نهيب مي زدم كه تو نان و نمك حاجي را خوردي؛ ولي اين دل بي صاحب حرف تو گوشش نمي رفت كه نمي رفت؛ به قول معروف يك دل نه صد دل عاشق بود. هميشه به خودم نهيب مي زدم كه از مليحه خواستگاري كنم. اما مي دانستم كه حاجي عزيزدردانه ته تغاري اش را به يك معلم آسمان جل نمي دهد. مي دانستم كه او هم به من بي ميل نيست. گرماي نگاهش و محبت هاي بي دريغش همه چيز را بيان مي كرد. عصرهاي تابستان كه توي حياط روي تخت كنار باغچه و حوض مي نشستيم و من براي حاجي حافظ مي خواندم، مليحه روي ايوان مي نشست و غرق تماشاي غروب خورشيد مي شد. عاشق لحظه اي بودم كه نگاهمان با هم گره مي خورد و گونه هايش از شرم سرخ مي شد.
اون شب بغض امانم را بريده بود، دو ماه بود اسم مليحه نقل محفل خاله خان باجي ها شده بود. دهان مردم را كه نمي شد بست. نمي دانم اين چه بلايي بود كه سرمان آمد. شكم مليحه بالا مي آمد، حالت تهوع داشت و تب مي كرد. همان روزهاي اول حاج خانم فرستاد دنبال ربابه خانم. ربابه خانم زني بود با اندام نسبتاً درشت و سني در حدود پنجاه سال كه نصف بچه هاي اينجا را او به دنيا آورده بود. هر خانمي كه دچار دردي مي شد پيش اون مي رفت؛ گلو مي گرفت و داروي گياهي مي داد. ربابه خانم مليحه را نگاهي كرد و در گوش حاج خانم زمزمه كرده بود كه بارداره! حاج خانم از هوش رفت و تا به هوش آمد گيس خودش را كند كه خدايا دختر باكره ام چطور به اين روز افتاده؟ دنياي مليحه شد عاقبت يزيد؛ اولش سين جينش كردند كه كجا بوده؟ با كي بوده؟ هرچه هم آن طفل معصوم انكار مي كرد، اطرافيانش اصرار مي كردند كه ربابه خانم اشتباه نمي كند. بعد از آن هم برادرش اكبر روزي دوبار با كمربند بدن نحيفش را كبود مي كرد. از دست من هم كاري برنمي آمد. از آنجا كه عدس در دهان ربابه خانم خيس نمي خورد؛ از فرداي آن روز مليحه سر زبان ها افتاد.
مليحه درون اتاقي زنداني شد. هيچ كس حق صحبت با او را نداشت. درواقع كسي جرئت نمي كرد از ترس اكبر به آن اتاق نزديك بشود. حرف و حديث ها زياد بود و هر كسي چيزي مي گفت. تنها كسي كه هيچ كدام را باور نمي كرد من بودم. يكي دو بار سعي كردم با اكبر صحبت كنم. اما او چنان بر افروخته و عصباني بود كه چيزي جلودارش نبود. ناچار دو روز قبل از آن شب به ديدن حاج خانم رفتم و سعي كردم با تحريك حس مادريش تا حدي جلوي اكبر را بگيرم. بالاخره آن دختر بايد از آن اتاق بيرون مي آمد. از صحبت هاي حاج خانم دانستم كه بي نهايت ضعيف شده و حال عمومي بدنش نيز بسيار بد است؛ درد امانش را بريده و اين درد را به حساب كتك هاي گاه و بي گاه اكبر مي گذاشت. كم و بيش او را مجاب كردم تا در يك فرصت مناسب مقابل اكبر بايستد. آن شب دلم شور مي زد. نمي دانم براي چي؟ ولي دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. به دم در رسيدم در نيمه باز بود. داخل خانه تاريكي مطلق حكمفرما بود و سكوت مرگ موج مي زد. مردد بودم كه وارد شوم يا نه كه حاج خانم و بقيه هم رسيدند و با تعجب نگاهم كردند. از مسير كنار رفتم تا حاج خانم وارد شود. اما حاج خانم گفت: احمد آقا! پسرم! شما برو برق ها را روشن كن. چشم هاي من ديگه سويي ندارد. وارد شدم. برق را روشن كردم و برگشتم تا به سمت اتاق بروم که ديدم اكبر با حالتي نامتعادل روي پله ها نشسته بود؛ خيلي آشفته به نظر مي رسيد. حاج خانم وارد حياط شد. به چند قدمي اكبر که رسيد، پرسيد: اكبر چته؟ چي شده؟ چرا اينجا نشستي؟ چرا حرف نمي زني؟ ناگهان انگار چيزي به او الهام شده باشد به سمت بالا رفت، در اتاقي كه مليحه در آن زنداني شده بود، باز بود. لحظاتي بعد شيون تمام خانه را فرا گرفت. سكوتي كه تا دقايقي پيش بر خانه چيره شده بود چون آرامش قبل از طوفان در هم شكسته شده بود. ناله و فغان حاج خانم شصت همه را خبردار كرد.حالا همه شيون كنان به سمت اتاق مليحه مي رفتند و من همچنان مات و مبهوت مانده بودم. حاج خانم زبان به نفرين اكبر باز كرده بود كه چطور دلت اومد اينكار را بكني؟ اكبر همچنان ساكت سر جايش نشسته بود. او براي حفظ آبروي خانواده مليحه را خفه كرده بود. توان نفس كشيدن را از آن موجود دوست داشتني گرفته بود تا از زير بار بي ناموسي رهايي پيدا كند. او مليحه را كشته بود تا همه بدانند پايان بي آبرويي چيزي جز مرگ نمي تواند باشد. ساعتي بعد پليس به دستهاي اكبر كه همچنان روي پله ها نشسته بود، دستبند زد و آمبولانسي جسد بيجان مليحه را به پزشكي قانوني منتقل كرد. از آن اندام دلفريب زير ملحفه مرگ چيزي جز چند تكه استخوان و شكمي برآمده باقي نمانده بود. فرداي آن روز ساعت ها با خواهر بزرگ مليحه صحبت كردم تا درخواست كالبد شكافي بدهند. هنوز هم تهمت اين ننگ را باور نداشتم. روز بعد گواهي فوت و جواز دفن مليحه تحويل حاج خانم گرديد . در گواهي پزشكي قانوني نوشته شده بود “علت اصلي مرگ انسداد مسير تنفس و در نتيجه خفگي بوده است. كبودي روي گلو و چفت بودن دندان هاي متوفي به لحاظ ظاهري تاييد كننده اين مطلب است. لازم به يادآوري ست متوفي دچار كيست سرطاني حاد رحم بوده كه رشد اين كيست منجر به بالا آمدن شكم در ناحيه رحم شده است” . پيكر بيجان مليحه با حزن و اندوهي بسيار در امامزاده هاشم كنار خاك پدرش دفن شد و تمامي اهالي محل كه تا چند روز پيش آروزي مرگش را مي كردند با اشك و آه او را بدرقه كردند.
اكبر با توجه به گزارش پزشكي قانوني به قتل نفس محكوم شد؛ اما با رضايت حاج خانم به سه سال حبس محكوم گرديد.
من بعد از بيست و پنج سال هنوز هم با ياد آن عزيز از دست رفته زندگي مي كنم. روياهاي شبانه و اميدهاي هر صبحم در قالب چند قاب عكس سياه و سفيد از مليحه نقش گرفته است. من براي آن عشق پنهاني جز اثبات پاكي و نجابت و حقانيت كلامش كاري نتوانستم بكنم.

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (1):

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند (3):

نقدها
  1. مهرداد مانا

    اردیبهشت 20, 1402

    رفیق جان در واقع اوضاع زمانه ای که در آن هستیم چنین می طلبد که از این گونه موضوعات را هرچند که بتوانیم بنویسیم تا دیگران بدانند بر زن جماعت چه رفته است؟ و این سرزمین چه بسیار از این سرگذشتهای غمناک را در حافظه پنهان کرده است . این داستان برای اغلب ما که در محیطی مردسالار بزرگ شدیم آشناست . برای خود من هم نه داستان و روایت که خاطره است . انتخاب موضوع و حسی که در آن منتقل کردی ، عالی بود . اما داستان می تواند از این هم گیراتر باشد ، به شرطی که شرعی عزیز تکنیک های لازم را بیشتر و بهتر فرا گیرد . پیشنهاد من خواندن داستانهای زویا پیرزاد است . و از آنجا که تا حدودی شبیه بزرگ علوی و محمدعلی جمالزاده قلم می زنی توصیه می کنم حتما ” گیله مرد ” و ” چشمهایش ” از مرحوم علوی و ” معصومه شیرازی ” از مرحوم جمالزاده را بخوانی.

    تیک نقد را هم تعمدا زدم که عزیزان متوجه شده و داستان را بخوانند ..

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا