🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 معجزه

(ثبت: 257373) اسفند 26, 1401 
معجزه

خيلي زود رسيده بودم و بايد مدتي منتظر مي ماندم تا دكتر بيايد . زندگي در اين شهر شلوغ اين مشكلات را هم دارد كه تو رو هيچ چيز نمي تواني حساب كني . اين انتظار يك حُسن داشت و آن هم روشن كردن اسلايد خاطرات گذشته و مرور آن بود.

نه سال بيش بود كه با مهران آشنا شدم و همان آشنايي باعث ازدواج ما شد . به حد بالايي به هم علاقه داشته و داريم و در زندگي چيزي جز بچه كم نداشتيم . اولين سالي كه از ازدواجمان گذشت زمزمه ها شروع شد؛ همه يك جوري دعا مي كردن، اگر مهران دوتا نان سنگك مي گرفت مادر من و يا مادر خودش مي گفت: الهي خدا يك پسر دندون مرواريد بهتون بده. سال دوم خودمان در جواب دعاها مي گفتيم: فعلاً تصميمي براي بچه نداريم و در ادامه به نيم ساعت نصيحت گوش مي داديم سال سوم همه با شوخي و متلك به ما گوشزد بچه مي كردند كم كم مادرم دل شوره پيدا مي كرد و مادرشوهرم كمي حساس شده بود. سال چهارم همه با گوشه و كنايه يك جوري نمك به زخم ما مي ريختند .

من و مهران كه دوسالي مي شد متوجه بچه دار نشدنمان شده بوديم در مقابل اين حرفها مقاومت مي كرديم. از او خواستم به پزشك مراجعه كنيم؛ از او انكار، از من اصرار. وقتي علتش را مي پرسيدم مي گفت: زندگي راحتي داريم اين مهم نيست كه كدام يك مشكل داريم؛ اين جوري زندگي كردن خيلي بهتر است. احساس ايثار از يك طرف و حس ترحم از سوي ديگر خيلي سخت است . به هر سختي بود او را مجاب كردم و به پزشك مراجعه كرديم. ماحصل آزمايش ها تاييدكننده مشكل از طرف من بود. زندگي بعد از آن بسيار برايم سخت و طاقت فرسا شده بود . از سال پنجم حرفهاي نيشدار نزديكان اعصابم را كاملاً مخدوش كرده بود. تنها كسي كه خم به ابرو نمي آورد و هنوز هم مثل روزهاي اول بود، مهران بود. دوا و دكتر ره به جايي نمي برد و من به لحاظ روحي كاملاً دچار بحران شده بودم سال ششم و هفتم وقتي خواهر كوچكم صاحب دومين فرزند خود شد از مهران تقاضاي طلاق كردم؛ نمي خواستم مشكلات من با ويراني كاخ آمال و آرزوهاي او باشد. بدترين شب زندگي من شبي بود كه مادر مهران به او گفت: اين دختر اجاق كور را طلاق بده به خدا دخترخاله ات ياسمن را برايت مي گيرم تا آخر عمر كنيزي ات را مي كند. پدرش ادامه داد: پسر جان ما آفتاب لب بوم هستيم نگذار آرزو به دل بميريم چرا نمي فهمي! اين خانواده پشت مي خواهد. مهران نگذاشت حرفهايشان ادامه پيدا كند. فقط يك جمله پاسخ داد: من زنم را براي خودش مي خواهم نه بچه. و درحالي كه بلند شد تا كتش را بپوشد ادامه داد: اگر تا بحال بچه دار نشديم لابد خدا نخواسته و لايق اين محبت نشديم؛ من هيچ چيز از خدا به زور نمي خواهم اگر مصلحت باشد كه دامن او سبز مي شود وگرنه راضي ام به رضاي خدا. اون شب تا صبح گريه كردم و مهران چشم از من برنمي داشت؛ نه حرفي مي زد نه مي خوابيد .
مادر بيچاره ام هر كاري که در توانش بود، کرده بود از نذر و نياز گرفته تا رمل و اسطرلاب، دعا و آب باطل سر و داروي گياهي همه و همه. تا آخر سه ماه پيش به خاطر مسموميت شديد استفاده از يك گرد سفيد كه مادرم به پنجاه هزار تومان گرفته بود، كارم به بيمارستان كشيد . خجالت مي كشيدم به مهران نگاه كنم، دو روز بعد از مرخص شدنم از بيماستان مهران مرا به امامزاده صالح برد تا مثل دوران نامزدي حال و هوايي عوض كنيم. از زيارت كه برگشتيم مهران گفت بگذار دو تا ساندويچ بگيرم مثل اون روزها برويم تو پارك بخوريم و چند قدمي از من دور شد. من يك گوشه ميدان ايستاده بودم و به رهگذاران نگاه مي كردم؛ مرد، زن، پير، جوان. درحالي که غرق در دنياي خودم بودم صداي نازكي مرا بخود آورد؛ دختري كوچك با لباسهايي نامناسب و موهايي ژوليده كه از ميانه سر زير روسري چركي پوشيده شده بود يك جعبه كوچك دستش بود و فال مي فروخت؛ صورتش بخاطر سرما سرخ شده بود و كثيفي گونه هايش تو ذوق مي زد. به اصرار مي خواست از او فال بخرم. بي اختيار با دست موهايش را نوازش كردم. احساس مي كردم نوازش كردنش حس آرامشي ايجاد مي كند . محبتي بي نهايت شيرين، بدون حسي ديگر در ميان ما موج مي زد؛ گويي سالها بود همديگر را مي شناختيم. موهاي به هم چسبيده اش نشان مي داد كه بيش از يك هفته است كه شسته نشده است. دخترك مرا در آغوش كشيد و سرش را روي شكمم چسباند؛ آنقدر مرا محكم به خود مي فشرد كه حس عجيبي در من ايجاد مي كرد. مهران با عجله به سمت ما مي آمد و به گمان اينكه آن دخترك مزاحم من شده مي خواست او را از من دور كند كه مانع او شدم. دخترك دقايقي بعد كمي از من فاصله گرفت و فقط در نگاهم خيره شد؛ يك اسكناس هزار توماني به او دادم و گفتم: يك فال بده! با نگاهي به اسكناس پاسخ داد: من پول خرد ندارم. گفتم: من كه بقيه نخواستم فقط خودت فال برايم جدا كن. برگه را به سمتم گرفت و از كنارمان دور شد. فال را گشودم كه مژده مي داد:
مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد
كه ز انفاس خوشش بوي كسي مي آيد
دوماه پيش وقتي حالم به هم خورد و راهي بيمارستان شدم دكتر مژده داد كه باردارم و بايد تحت نظر باشم. با توجه به پرونده پزشكي من اين چيزي جز يك معجزه نبود.

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا