🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

 کارمند

(ثبت: 259358) اردیبهشت 18, 1402 
کارمند

ديگر حال نفس كشيدن نداشت؛ سرش به حدي سنگين شده بوده كه فكر مي كرد بايد با دست روي گردن نگهش دارد.

آنقدر از صبح جواب ارباب رجوع را داده بود كه همه چيز را با هم قاطي كرده بود. نگاهي به ساعتش انداخت. عقربه بزرگتر آرام آرام مي رفت كه ساعت پنج بعد از ظهر را نشان دهد. پيش خودش گفت امروز هم گذشت. اين ده دقيقه هم تمام شود، دو ساعت اضافه كار امروز هم تمام مي شود. روي صندلي پهن شد تا شايد اين ده دقيقه هم بگذرد. بعد از چند ساعت كار مداوم توانسته بود تمام پرونده هاي روي ميزش را تمام كند؛ سعي كرد با بستن چشمانش كمي به آنها آرامش بدهد. در باز شد و آقاي رئيس وارد شد. با سرعتي باور نكردني خودش را جمع و جور كرد و سر پا ايستاد. آقاي رئيس جواب سلام او را زيرلب داد و با نگاهي نه چندان مهربان و دلچسب قد و بالايش را ورانداز كرد و چند قدم جلوتر رفت و روي ميز را نگاهي كرد و پرسيد: خب چه خبر؟ حتماً خيلي سرتان شلوغ است كه تا اين وقت تو اداره مانديد …؟
يكماه بعد وقتي دستانش را از سرما به هم مي ماليد و به پاكت هاي سيگار بساط كوچكش خيره شده بود، خاطرات آن شب را مرور مي كرد …

 

 

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند (2):

نظرها
  1. مهرداد مانا

    اردیبهشت 20, 1402

    سلام
    باید مث خودم یکی می خوابوند زیر گوش رییسش تا بعدا حسرت نخوره😅😅

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا