🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۱۰۴ – قصه آن پهلوانی که مخنثی را دید که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فریاد و زاری برگفته گفت خداوندا این مخنث را بیامرز یا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بیم تو بخواهد مرد

(ثبت: 161075)

پهلوانی ز پر دلان عجم

می زد اندر طواف کعبه قدم

دید گریان مخنثی بر خاک

روی بنهاده پیرهن زده چاک

نوحه ای برگرفته عالم سوز

کای گنه بخش معذرت آموز

از گنه گر چه کوه البرزم

به کمال کرم بیامرزم

پهلوان را بسوخت دل گفتا

کای خداوند مکه و بطحا

لطف کن داد این مخنث ده

یا گناهش به گردن من نه

ور نه از بیم تو بخواهد مرد

داغ حرمان به گور خواهد برد

گر چنین پهلوان نباشد یافت

روی از همرهان نشاید تافت

هر که یابی ز طور او بویی

کش بود جذب حق سر مویی

رشته صحبتش ز کف مگذار

زانکه موییست در رسن بسیار

هر که تنها رود چو آن غوری

باز گردد به درد و رنجوری

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا