🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۱۰۵ – تتمه قصه غوری

(ثبت: 161076)

مرد غوری گرسنه و تشنه

رمقی در تن از حیاتش نه

لنگ لنگان به خانه روی نهاد

هر که پرسید ازو جوابش داد

که زدم گام تا توانستم

بازگشتم همینکه دانستم

که به کعبه نمی رسم امروز

تا به کعبه بسی رهست هنوز

از سه فرسنگ شد درونم خون

چون توانم هزار رفتن چون

بعد ازین کنج عزلتی گیرم

رو به دیوار محنتی میرم

چون نیامد به دست صحبت یار

واکشم پا ز صحبت اغیار

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا