🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۲۶ – حکایت معامله و مقاوله حکم با زن

(ثبت: 161283)

زد حکیمی به حکم جود قدم

ریخت در جیب زن هزار درم

چند روزی کزان گذشت حکیم

خواست از زن حساب صره سیم

گفت هر جا که سایلی زد بانگ

رفت در کار سایلان یک دانگ

دانگ دیگر به میهمانان رفت

به رفیقان و مهربانان رفت

آنچه ماند از همه ذخیره خویش

کردم از بهر روز تیره خویش

گفت دانا به شرع جود و عطا

آنچه گفتی به من خطاست خطا

هر چه دادی همان ذخیره توست

روشنی بخش روز تیره توست

وانچه از بهر خود نهادستی

جای در جیب و کیسه دادستی

زان شود کار وارثی به رواج

یا کند دست حادثی تاراج

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا