🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۲۸ – حکایت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، می خورد و می گریست که این نان اندک است و اشتهای من بسیار

(ثبت: 161731)

به بغداد شد گامزن زیرکی

دوچارش فتاد از قضا کودکی

ز دور رخش قرص مه را شکست

چو روی خودش گرده نان به دست

همی خورد ازان گرده و می گریست

بدو گفت زیرک که این گریه چیست

بگفتا منم کودک یک تنه

ز خوان امل معده گرسنه

بسی اشتها سخت و این گرده خرد

کجا راه سیری توانم سپرد

ز گریه از آنم چنین تلخکام

که می دانم این زود گردد تمام

بمانم ز بی توشگی سر به زیر

نه در دست من نان و نی معده سیر

بیا ساقی آن می که سیری دهد

درین بیشه ام زور شیری دهد

بده تا درآیم چو شیر ژیان

به هم بر زنم کار سود و زیان

بیا مطربا وز کمان رباب

که از رشته جان زهش برده تاب

ز هر نغمه زیر تیری فکن

به من چون شکاری نفیری فکن

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا