🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۳۱ – حکایت زشت رویی که خریدار کور یافته بود و وجه ناسره خود را در پیش وی می ستود

(ثبت: 161413)

خواست یکی کور زنی زشت روی

کینه وری طعنه زنی زشت خوی

از شبه اش چهره سیه رنگ تر

وز سپرش جبهه پر آژنگ تر

گوش کر و پشت کژ و چشم کاژ

خامشیش بیهده گفتار ژاژ

یک شی از ناز به آن کور گفت

حیف که ماند از تو جمالم نهفت

طلعت من خواسته از مه خراج

حرف خجالت زده بر لوح عاج

نرگس من چشم و چراغ چمن

لاله من داغ نه یاسمن

از صفت قامت من کوتهی

یافته آوازه سرو سهی

کور چو افسانه او گوش کرد

خون دل از سینه او جوش کرد

گفت اگر حال چنین بودیت

دولت و اقبال قرین بودیت

دامن تو دیده وری داشتی

تخم هوایت دگری کاشتی

این همه بیننده ز نزدیک و دور

کس ننهد آینه در پیش کور

چشم من ار کور نبودی چنین

تو سر دعوی نگشودی چنین

بستگی چشمم از اوصاف تو

بر تو گشاده ست در لاف تو

جامی اگر نقد کمالیت هست

در حجب غیب جمالیت هست

بر بصر اهل نظر جلوه ده

در نظر بی بصرانش منه

ور نه ز همت در انصاف زن

خط خطا بر ورق لاف زن

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا