🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۴ – حکایت آن غلام نخوت کیش که به واسطه مکنت خواجه خویش از محنت قحط و تنگسالی بی باک بود و لاابالی

(ثبت: 161311)

در دیار مصر قحطی خاست سخت

کز فزع هر کس به نیل انداخت رخت

چون به سوی نان رهی نشناختند

رخت هستی را در آب انداختند

بود جانی قیمت هر تای نان

نان همی گفتند و می دادند جان

بخردی زیبا غلامی را بدید

کو به فخر و ناز دامن می کشید

طلعتی چون قرص خور آراسته

نی ز کمخواری مه آسا کاسته

تازه روی و خنده ناک و شادکام

هر طرف چون شاخ خرم در خرام

بخردش گفت ای غلام از فخر و ناز

چند باشی سرکش و گردن فراز

از غم نان عالمی خوار و دژم

تو چرایی اینچنین فارغ ز غم

گفت بر سر خواجه ای دارم کریم

هستم از انعام او غرق نعیم

خوان پر از نان خانه اش پر گندم است

نام قحط از خان و مان او گم است

چون نباشم خرم و شاد اینچنین

وز گزند قحط آزاد اینچنین

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا