🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۵۳ – حکایت خروس و مؤذن

(ثبت: 161360)

با خروس آن تاجدار سرفراز

آن مؤذن گفت در وقت نماز

هیچ دانا وقت نشناسد چو تو

وز فوات وقت نهراسد چو تو

با چنین دانایی ای دستانسرای

کنگر عرشت همی بایست جای

ماکیانی چند را کرده گله

چند گردی در ته هر مزبله

گفت بود اول مرا پایه بلند

شهوت نفسم بدین پستی فکند

گر ز نفس و شهوتش بگذشتمی

در ته هر مزبله کی گشتمی

در ریاض قدس محرم بودمی

با خروس عرش همدم بودمی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا