🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۱۲۸ : بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر

(ثبت: 193897)

بر سر ره دیدمش تیزروان چون قمر

گفتم بهر خدا یک دمه آهسته تر

یک دم ای ماه وش اسب و عنان را بکش

ای تو چو خورشید و خور سایه ز ما زو مبر

گفت منم آفتاب نیست تو را تاب تاب

زانک ز یک تاب من از تو نماند اثر

زانک تو در سردسیر داشته‌ای رخت خشک

خشک لب و چشم تر بوده‌ای از خشک و تر

برج من آن سوترست دور ز خشک و ترست

نیک عجب گوهرست نیک پر از شور و شر

از پس چندین حجاب چاک زدستی تو جیب

از پس پرده تو را یاوه شده پا و سر

جانب تبریز تاز جانب شمع طراز

شمس حق سرفراز تا شودت زیب و فر

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا