🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۴۴۳ : بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم

(ثبت: 194520)

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم

دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم

مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست

ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید

بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم

دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه

از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم

چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود

هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‌دارم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا