🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۵۳۱ : بیا کامروز شه را ما شکاریم

(ثبت: 194693)

بیا کامروز شه را ما شکاریم

سر خویش و سر عالم نداریم

بیا کامروز چون موسی عمران

به مردی گرد از دریا برآریم

همه شب چون عصا افتاده بودیم

چو روز آمد چو ثعبان بی‌قراریم

چو گرد سینه خود طوف کردیم

ید بیضا ز جیب جان برآریم

بدان قدرت که ماری شد عصایی

به هر شب چون عصا و روز ماریم

پی فرعون سرکش اژدهاییم

پی موسی عصا و بردباریم

به همت خون نمرودان بریزیم

تو این منگر که چون پشه نزاریم

برافزاییم بر شیران و پیلان

اگر چه در کف آن شیر زاریم

اگر چه همچو اشتر کژنهادیم

چو اشتر سوی کعبه راهواریم

به اقبال دوروزه دل نبندیم

که در اقبال باقی کامکاریم

چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم

چو عشق و دل نهان و آشکاریم

برای عشق خون آشام خون خوار

سگانش را چو خون اندر تغاریم

چو ماهی وقت خاموشی خموشیم

به وقت گفت ماه بی‌غباریم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا