🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۶۸۷ : گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

(ثبت: 195002)

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش

بنمایمش جمالت از دور من برستم

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور

زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری

تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم

من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم

بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم

من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم

دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده

شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم

ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی

من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم

او قبله نمازم او نور آب دستم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا