🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۷۱۶ : امشب جان را ببر از تن چاکر تمام

(ثبت: 195060)

امشب جان را ببر از تن چاکر تمام

تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام

این دم مست توام رطل دگر دردهم

تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام

چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم

گیرم جام عدم می کشمش جام جام

جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو

گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام

این نفسم دم به دم درده باده عدم

چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام

چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود

ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام

باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلاص

باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام

موج برآر از عدم تا برباید مرا

بر لب دریا به ترس چند روم گام گام

دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد

من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا