🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۱۷۲۲ : بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم

(ثبت: 195071)

بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم

ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم

ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه

به پیشگاه خرابات روی آوردم

خرد که گرد برآورد از تک دریا

هزار سال دود درنیابد او گردم

فراختر ز فلک گشت سینه تنگم

لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم

دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد

که من سعادت بیمار و داروی دردم

شرابخانه عالم شده‌ست سینه من

هزار رحمت بر سینه جوامردم

هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را

که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم

چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید

چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم

چو دانه‌ای که بمیرد هزار خوشه شود

شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم

منم بهشت خدا لیک نام من عشق است

که از فشار رهد هر دلی کش افشردم

رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش

هر آن مرید که او را به عشق پروردم

چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل

دو صد تموز بجوشید از دی سردم

خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی

هزار پرده دریدی زبان من هر دم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا