🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۰۴ : داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

(ثبت: 159343)

داری خبر که در غمت از خود خبر ندارم

وز تو بجز غم تو نصیبی دگر ندارم

هستم به خاک‌پای و به جان و سرت به حالی

کامروز در غم تو سر پای و سر ندارم

منمای درد هجر از این بیشتر که دانی

از حد گذشت و طاقت ازین بیشتر ندارم

دردا که بر امید وصال تو در فراقت

از من اثر نماند و ز وصلت اثر ندارم

ای جان و دل ببرده و در پرده خوش نشسته

هان تا ز روی راز نهان پرده برندارم

اشک چو سیم دارم و روی چو زر ازین غم

کاندر خور جمال و رخت سیم و زر ندارم

دارم ز غم هزار جگر خون و انوری را

شب نیست تا به خون جگر دیده تر ندارم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا