🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۱۲ : کو صبح که بار شب کشیدم

(ثبت: 162774)

کو صبح که بار شب کشیدم

در راه بلا تعب کشیدم

صبرم نکشید تا سحر زآنک

از موکب غم شغب کشیدم

جان هم نکشد به حیله تا روز

من تا به سحر عجب کشیدم

زنده به امید صبح ماندم

تا صبح بدین سبب کشیدم

دارم ز خمار چشم میگون

بی‌آنکه می طرب کشیدم

صبحا به گلاب ژاله بنشان

این درد سری که شب کشیدم

بر چرخ کمان کشیدم از دل

کز آتش دل لهب کشیدم

تیرم همه بر نشانه شد راست

هر چند کمان به چپ کشیدم

پر آبله شد لبم ز بس تف

کز سینه به سوی لب کشیدم

گویند لب تو را چه افتاد

این عذر نهم که تب کشیدم

کردم طلب و نیافتم اهل

اکنون قدم از طلب کشیدم

خاقانی‌وار خط واخواست

بر عالم بوالعجب کشیدم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا