🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۱ : تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت

(ثبت: 180217)

تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت

خاک در چشم آفتاب انداخت

سر زلفش چو شیر پنجه گشاد

آهوان را به مشک ناب انداخت

تیر چشمش که عالمی خون داشت

اشتری را به یک کباب انداخت

لب شیرینش چون تبسم کرد

شور در لؤلؤ خوشاب انداخت

تاب در زلف داد و هر مویش

در دلم صد هزار تاب انداخت

خیمهٔ عنبرینت ای مهوش

در همه حلقها طناب انداخت

شوق روی چو آفتاب تو بود

کاسمان را در انقلاب انداخت

شکری از لبت به سرکه رسید

سرکه را باز در شراب انداخت

عرقی کرد عارض چو گلت

نظرم بر گل و گلاب انداخت

روی ناشسته خوشتری بنشین

کاتشی روی تو در آب انداخت

از لب تو فرید آبی خواست

در دلش آتش عذاب انداخت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا