🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۲۷ : نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

(ثبت: 164154)

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت

دل را چو لاله از می‌گلگون شکفته دار

اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت

خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار

در پای یار سرکش خورشید چهره افت

هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن

ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت

از کوی او چگونه توانم که بگذرم

بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت

شد مدتی که دیده اختر شمار من

یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت

ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت

ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت

شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد

طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت

خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک

دریا شنیده‌ئی که بدامن توان نهفت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا