🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۴۴ : شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد

(ثبت: 180440)

شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد

پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد

عقل از طرهٔ او نعره‌زنان مجنون گشت

روح از حلقهٔ او رقص‌کنان رسوا شد

تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی

بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد

هر که امروز معایینه رخ یار ندید

طفل راه است اگر منتظر فردا شد

همه سرسبزی سودای رخش می‌خواهم

که همه عمر من اندر سر این سودا شد

ساقیا جام می عشق پیاپی درده

که دلم از می عشق تو سر غوغا شد

نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست

مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد

عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز

زانکه با هستی خود می‌نتوان آنجا شد

روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت

کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد

قطره‌ای بیش نه‌ای چند ز خویش اندیشی

قطره‌ای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد

بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی

که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد

هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم

زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا