🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۴۶ : گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

(ثبت: 162808)

گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم

در دامن تو ریزم یا در برت افشانم

آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم

گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم

ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم

طاووس خودآرائی در زیور زیبائی

گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم

با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم

خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه

تا سر به کله داری بر افسرت افشانم

آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی

تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا