🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۸۲ : من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم

(ثبت: 166912)

من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم

به کوشش می‌کشم خود را که بر فتراکت آویزم

مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد

ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟

پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد

بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم

چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم

که در خاطر نمی‌گنجد خیال ملک پرویزم

چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی

چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم

نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم

نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم

برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ

منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم

ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری

نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم

گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من

بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا