🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۲۹۱ : من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

(ثبت: 164218)

من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست

طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش

این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد

من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش

وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد

زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر

کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن

در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی

جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد

گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی

سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن

می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا