🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۲۴ : قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این

(ثبت: 166954)

قدم خمیده گشت، ز بار بلاست این

اشکم روان شدست، ز عین عناست این

در خویش ره نداد دلم هیچ صورتی

غیر خیال دوست که گفت آشناست این؟

عمریست تا نشسته‌ام ای دوست بر درت!

نگذشت بر دلت که برین در چراست این؟

می‌گفت: کام جان تو از لب روا کنم

این خود نکرد جان به لب آمد رواست این

بگذشت دوش بر من و انگشت می‌نهاد

بر دیده گفتمش: صنما بر کجاست این؟

تهدید می‌نمود ولی گفت: چشم من

دل می‌برد ز مردم والحق جفاست این

او می‌کند جفا و من انگشت می‌نهم

بر حرف عین خویش که عین خطاست این

عهدی است تا نمی‌شنوم بویت از صبا

از توست یا ز سستی باد صباست این

می‌زد غم تو حلقه و در بسته بود دل

جان گفت در مبند که دلدار ماست این

سر در رهش نهادم و گفتم: قبول کن!

گفتا: چه می‌کنم که محل بلاست این؟

پرسیده‌ای که ناله سلمانت از چه خواست؟

آیینه را بخواه و ببین کز چه خاست این؟

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا