🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۳۱ : این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی

(ثبت: 162893)

این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی

گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی

معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی

خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی

آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست

زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی

دیده‌ام کافور کز هندوستان خیزد همی

تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی

ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی

پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی

پشت بنمودی و خون‌ها راندی از مژگان مرا

تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی

صبح‌گاهی ساز ره کردی و جانم سوختی

آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی

هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار

تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی

ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش

از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی

موج‌ها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان

سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی

در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب

از ثنای خسرو صاحب‌قران انگیختی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا