🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۴۲ : مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی

(ثبت: 166972)

مسکین دل من گم شد و کردم طلب وی

بردم به کمانخانه ابروی تواش پی

خامند کسانی که به داغت نرسیدند

من سوخته آن که به من کی رسد او کی؟

ساقی به سفال کهنم جام جم آور

مطلوب سکندر بد هم در قدح کی

صد بار می لعل تو جانم به لب آورد

ای دوست به کامم برسان یکدم از آن می

مطرب بزن آن ساز جگر سوز دمادم

ساقی بده آن جام دلفروز پیاپی

در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟

شرط ادب آن است که این نامه کنم طی

بی رویت اگر دیده به خورشید کنم باز

صد بار کند چشم من از شرم رخت خوی

بی بویت اگر برگذرد باد بهاری

حقا که بود بر دل من سردتر از دی

سلمان ره سودای تو می‌رفت غمت گفت

کین راه به پای چو تویی نیست بروهی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا