🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۳۹۲ : ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

(ثبت: 167919)

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی

تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید

هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی

گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را

گه باز کند زلف تو دعوی خدایی

با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست

کس را بگذشتن ز سر حد گدایی

در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست

جان را ز خم زلف تو امید رهایی

بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس

کاندر همه تن کس بنداند که کجایی

بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس

کان همه‌ای و همه جویان که کرایی

از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید

ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی

آنجا که تویی من نتوانم که نباشم

وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا