🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۱۸ : ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

(ثبت: 167945)

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

در دریا تو چگونه به کف آری که همی

به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به

که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی

نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو

تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا

تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر

خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا