🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۴۵۸ : کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید

(ثبت: 164385)

کدام دل که ز دوری به جان نمی‌آید

کدام جان که ز غم در فغان نمی‌آید

سرشک من بکجا می‌رود که همچون آب

دو دیده ناز ده برهم روان نمی‌آید

ز شوق عارض و رخسار او چنان مستم

که یادم از سمن و ارغوان نمی‌آید

بسی شکایتم از سوز سینه در جانست

ولی ز آتش دل بر زبان نمی‌آید

چنان سفینه صبرم شکست وآب گرفت

که هیچ تخته از آن بر کران نمی‌آید

کسی که نام لبش می‌برد عجب دارم

که آب زندگیش در دهان نمی‌آید

معبانئی که در آن صورت دلافروزست

ز من مپرس که آن در بیان نمی‌آید

براستی قد سرو سهی خوشست ولیک

براستان که به چشمم چنان نمی‌آید

نمی‌رود سخنی در میان او خواجو

که از فضول کمر در میان نمی‌آید

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا