🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل شمارهٔ ۸۱۳ : چارهٔ کار من آن زمان که توانی

(ثبت: 181009)

چارهٔ کار من آن زمان که توانی

گر بکنی راضیم چنان که توانی

داد طلب کردم از تو داد ندادی

گر ندهی داد می‌ستان که توانی

گفته بدی من ندانم و نتوانم

داد تو دادن یقین بدان که توانی

گر به سر زلف دل ز من بربودی

باز ده از لب هزار جان که توانی

دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو

حکم کنی بر همه جهان که توانی

ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز

وین همه فتنه فرو نشان که توانی

جملهٔ آزادگان روی زمین را

بنده کن از چشم دلستان که توانی

جملهٔ دل مردگان منزل غم را

زنده کن از لعل درفشان که توانی

یک شکر از لعل تو اگر بربایم

عذر بخواهی به هر زبان که توانی

گر ز تو عطار خواست بوس و کناری

هیچ منه داو در میان که توانی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا