🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۱۵۰ : خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

(ثبت: 165009)

خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان

عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا