🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۳۲۶ : دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

(ثبت: 165185)

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد

خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش

جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش

لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من

گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

نیست زمام کام دل در کف اختیار من

گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا