🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

غزل ۴۸۸ : ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

(ثبت: 165347)

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا