🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود : چنین گفتست شعبی مردِ درگاه

(ثبت: 181467)

چنین گفتست شعبی مردِ درگاه

که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه

بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی

وزین ساق و سر و گردن چه خواهی

گرم آزاد گردانی ز بندت

در آموزم سه حرف سودمندت

یکی در دست تو گویم ولیکن

دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن

سیُم چون جای تیغِ کوه جویم

ز تیغ کوه آن با تو بگویم

بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز

زبان بگشاد صعوه کرد آغاز

که هرچ از دست شد گر هست جانی

برو حسرت مخور هرگز زمانی

رها کردش بقول خویش از دست

که تا شد در زمان بر شاخ بنشست

دوم گفتا محالی گر شنیدی

مکن باور چون آن ظاهر ندیدی

بگفت این و روان شد تا سر کوه

بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه

درونم بود دو گوهر قوی حال

که هر یک داشت وزن بیست مثقال

مرا گر کشتئی گوهر ترا بود

مرا از دست دادی بس خطا بود

دل آن مرد خونین شد ز غیرت

گرفت انگشت در دندانِ حیرت

بصعوه گفت باری آن سیُم حرف

بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف

بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش

که شد دو حرفِ پیشینت فراموش

چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست

سیُم را ازچه باید کرد درخواست

ترا گفتم مخور بر رفته حسرت

مکن باور محال ای پاک سیرت

تو بر رفته بسی اندوه خوردی

محالی گفتمت تصدیق کردی

دو مثقالم نباشد گوشت امروز

چهل مثقال دو دُرّ شب افروز

چگونه نقد باشد در درونم

ترا دیوانه می‌آید کنونم

بگفت این و بپرّید از سر کوه

بماند آن مرد در افسوس و اندوه

کسی کو از محال اندیشه دارد

شبانروزی تحیر پیشه دارد

قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی

بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی

که هر کو نه بامر حق قدم زد

چو شمع از سر برآمد تا که دم زد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا