🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۲) حکایت سنگ و کلوخ : مگر سنگ و کلوخی بود در راه

(ثبت: 181441)

مگر سنگ و کلوخی بود در راه

بدریائی در افتادند ناگاه

بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم

کنون با قعر گویم سرگذشتم

ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد

ندانم تا کجا رفت و کجا شد

کلوخ بی زبان آواز برداشت

شنود آوازِ او هر کو خبر داشت

که از من در دو عالم من نماندست

وجودم یک سر سوزن نماندست

ز من نه جان و نه تن می‌توان دید

همه دریاست، روشن می‌توان دید

اگر همرنگ دریا گردی امروز

شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز

ولیکن تا تو خواهی بود خود را

نخواهی یافت جان را و خرد را

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا