🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

(۶) حکایت ایّوب پیغامبر : بزرگی گفت ایّوب پیمبر

(ثبت: 181598)

بزرگی گفت ایّوب پیمبر

که چندین سال گشت از کِرم مضطر

ز چندان رنج آهی بود مقصود

چو کرد آهی نجاتش داد معبود

زکریا ارّهٔ بر سر بزاری

بدوگفتا اگر آهی برآری

کنم از انبیا بسترده نامت

مزن دم تا کند ارّه تمامت

عجایب بین کزان یک آه می‌خواست

وزین یک خامشی را ز آه می‌خواست

نه آهی می‌توان کرد از بر خویش

نه خامش می‌توان بودن، بیندیش

چو دریائیست این دو چشم و جانی

نه سر پیدا ونه بُن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار

نه ساکن بودنت لایق نه رفتار

جوانمردا تو چندین پیچ پیچی

چگونه می‌بری چون هیچ هیچی

هزاران پرده بیش از ظلمت و نور

چگونه منقطع گردد رهی دور

هزاران بند داری تا قیامت

چگونه ره بری راه سلامت

مگر از پیش برخیزد حجابی

ز لطف حق بتابد آفتابی

که چون آن لطف از پیشان نباشد

جهانی درد را درمان نباشد

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا