🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

الحكایة و التمثیل : گفت دزدی را گرفت آن سر فراز

(ثبت: 186480)

گفت دزدی را گرفت آن سر فراز

در میان جمع دستش کرد باز

دزد نه دم زد از آن نه آه کرد

برگرفت آن دست و عزم راه کرد

همچنان خاموش میبرید راه

تا رباطی بود رفت آنجایگاه

چون رسید آنجاخروشی درگرفت

ناله و فریاد و جوشی در گرفت

در فغان آمد بصد زاری زار

وز نفیر خویشتن شد بی قرار

سایلی گفتش تو با چندین خروش

زیر دار آخر چرا بودی خموش

گفت آنجا هیچ همدردم نبود

دست ببریده یکی مردم نبود

گر من آنجا سخت میجوشیدمی

یا بصد فریاد بخروشیدمی

گر بسی فریاد بودی آن همه

خلق را چون باد بودی آن همه

لیک اینجا یک بریده دست هست

کس چه داند او بداند درد دست

لاجرم گر پیش او نالم رواست

کو بداند نالهٔ من از کجاست

تا نیاید هیچ همدردی پدید

نالهٔ همدرد نتواند شنید

ذرهٔ این درد اگر برخیزدت

دل بصد درد دگر برخیزدت

گر شود این درد دامنگیر تو

بس بود این درد دایم پیر تو

ور نگیرد دامنت این درد زود

گفت و گوی این ندارد هیچ سود

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا