🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۳۲ – حکایت آن زشت روی خانه آرای که حکیمی در خانه وی منزل ساخت و در وقت حاجت آب دهان بر وی انداخت

(ثبت: 161735)

یکی سفله با شکلی از طبع دور

ز دیدار او چشم مردم نفور

ز زر بفت جامه تنش بهره مند

به مصری عمامه سر او بلند

بیاراست بس دلگشا خانه ای

به از غرفه حور کاشانه ای

زمینش چو فردوس عنبر سرشت

مزین چو گردون به فیروزه خشت

همه سقف و دیوار او پر نگار

ز هر چه آن نه زیبا درش استوار

حکیمی که از حکمت آگاه بود

و زو جهل را دست کوتاه بود

بر آن سفله افتاد ناگه رهش

شد آن خانه یک لحظه منزلگهش

سخن را نوایی ز نو ساز کرد

به حکمت نواسازی آغاز کرد

چنان شد گره در گلو بلغمش

که در گفت و گو برنیامد دمش

ز راه گلو آن گره را چو کند

نشد یافت جایی که بتوان فکند

بپیچید رخ زان همه سرخ و زرد

فکندش به رخسار آن سفله مرد

ازو تافت رو کای پسندیده خوی

چنینم چرا تف فکندی به روی

بگفتا در این خانه کردم نظر

نبود از تو چیزی در او زشت تر

نشاید ز دانای نیکو سرشت

که تف بر نکو افکند پیش زشت

بیا ساقی ای یار بیچارگان

ده آن می که در چشم میخوارگان

درین زرکش آیینه نقره کوب

ازو بد نماید بد و خوب خوب

بیا مطرب از زخمه زخم درشت

بزن بر رگ پیر خم گشته پشت

که هر حرف دشوار و آسان که هست

رساند به گوش من آنسان که هست

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا