🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۴۲ – حکایت آن جوان رعنا که جامه های عید پوشید و به نظر عجب در خود نگریست و به آن تیر زهرآلود از پای در افتاد

(ثبت: 161745)

جوانی به بر جامه خسروی

رخش نسخه خامه مانوی

همی شد ز خواب سحر خاسته

پی عیدگه رفتن آراسته

ز آغاز چون صبح دولت نوید

بپوشید دراعه ای بس سفید

به بالای دراعه صبح رنگ

زمرد قبایی به بر کرد تنگ

چو ماه از شفق کرد بر خود تمام

فراز قبا حله لعل فام

ز آیینه دار آنگه آیینه جست

کز آیینه شد کار خودبین درست

بدانسان خوش آمد جمال خودش

که پر شد ضمیر از خیال خودش

به خود گفت من شاه و شهزاده ام

ز شهزادگان نادر افتاده ام

ز مه تا به ماهی که باشد چو من

سزاوار شاهی که باشد چو من

بگفت این و بر بارگی شد سوار

سپاه از قفایش هزاران هزار

قدم نانهاده به میدان عید

شد از لغزش رخش قربان عید

به جانش خدنگ هلاک اوفتاد

ز تیری که خود زد به خاک اوفتاد

خوش آن کس که بینایی از سر گرفت

نظر همچو دیده ز خود برگرفت

همه نیک را دید و بد را ندید

بد و نیک بگذار خود را ندید

بیا ساقیا آن بلورینه جام

که از روشنی باشد آیینه فام

بده تا علی رغم هر خودنما

نماید خرد عیب ما را به ما

بیا مطربا در نوا مو شکاف

وز آن مو که بشکافتی پرده باف

که تا پرده بر چشم خود گستریم

چو خودبین حریفان به خود ننگریم

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا