🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۴۳ – حکایت آن زاغ بر لب دریای شور که حواصل وی را آب شیرین می داد اما وی را آن قبول نیفتاد

(ثبت: 161350)

بود همچون بوم زاغی روز کور

جا گرفته بر لب دریای شور

بودی از دریای شور آبشخورش

دادی آن شورابه طعم شکرش

از قضا مرغی حواصل نام او

حوصله سر چشمه انعام او

سایه دولت به فرق او فکند

نامدش شورابه دریا پسند

گفت پیش آی ای ز شوری در گله

کآب شیرینت دهم از حوصله

گفت ترسم کآب شیرین چون چشم

طعم آب شور گردد ناخوشم

زآب شیرین مانم و باشد نفور

طبع من ز آبشخور دریای شور

بر لب دریا نشسته روز و شب

در میان هر دو مانم تشنه لب

به که سازم هم به آب شور خویش

تا نیاید رنج بی آبیم پیش

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا