🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

بخش ۵۵ – حکایت پیر روستایی با پسر

(ثبت: 161362)

ساده مردی شد مسافر با پسر

هر دو را بر یک خرک بار سفر

بود پای از محنت ره ریششان

بر سر آن کوهی آمد پیششان

کوهی از بالا بلندی پر شکوه

موج زن دریایی اندر پای کوه

بر سر آن کوه راهی نیک تنگ

کز عبورش بود پای وهم لنگ

هیچ کس زانجا نیارستی گذار

تا نکردی از شکم پا همچو مار

هر چه افتادی ازان باریک راه

قعر دریا بودیش آرامگاه

ناگهان شد آن خرک زانجا خطا

زد پسر بانگ از قفایش کای خدا

شد خرم زین ره خطا نگذاریش

هر کجا باشد سلامت داریش

پیر گفتا بانگ کم زن ای پسر

کاختیار از دست او هم شد بدر

گر تو حکم راست خواهی خیز راست

اختیار اینجا گمان بردن خطاست

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا