🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه) : وصال شاه میجویند جمله

(ثبت: 185671)

وصال شاه میجویند جمله

یقین از وصل میگویند جمله

وصال شاه آن یابد یقین باز

که سر دربازد از عین الیقین باز

وصال شاه آن یابد ز دنیا

که مر چیزی نیابد عین مولی

وصال شاه آن یابد که در راز

یکی داند همه در قرب و اعزاز

وصال آن دید کز درگذشت او

حقیقت نور خود را در نوشت او

وصال آن دید کاندر او فنا شد

ز عین لا اله اعیان لا شد

وصال آن دید چون منصور اینجا

که کلّی دید عین نور اینجا

وصال آن دید چون منصور الحق

ز عین لا زد اینجا دم اناالحق

وصال او دید اینجا همچو او باز

که بگذشت از وجود و گشت سرباز

وصال آن دید الّااللّه آن شد

که اینجا همچو او عین العیان شد

وصال آن دید اینجا از یقین او

که چون منصور آمد پیش بین او

وصال آن دید کاندر جزو و کل باز

همه خود یافت با انجام و آغاز

وصال شاه یاب ای دل چو منصور

از او چون بستدی اینجا تو مشهور

ترا منشور عشق او دادت اینجا

ز غم کردت بکل آزادت اینجا

ترا منشور عشق او داد بنگر

درونت گنج جان آباد بنگر

ترامنشور از او و گنج از اویست

بآخر کارت از وی کل نکویست

ترا منشور عشق ای راز دیده

از او این قرب آخر باز دیده

ترا منشور از او شد آشکاره

همه ذرّات در تو شد نظاره

ترا منشور کل دادست منصور

وز این منصور خواهی گشت منصور

ترا منشور کل داد از حقیقت

نمود اینجایگه کل دید دیدت

ترا منشور اودر عین لا داد

در آخر مر ترا عزّ و بقا داد

ترا منشور او چون هست اینجا

رسیدی تو بکل در قربت لا

ز منشورش دم کل میزنی باز

یقین دیدی از او این عزّت و ناز

ز منشورش دم جانان زن اینجا

که گردونست ارزن پیشت اینجا

ز منشورش حقیقت باز دیدی

همه اندر شریعت باز دیدی

ترااین دم از او دیدار پیداست

تو پنهان گشته و کل یار پیداست

ترا این دم از او باید زدن دم

که میگوید ترا سرّ دمادم

ترا این دم از او باید زدن کل

که تا بیرون شوی از عین این ذل

ترا آمد از او این دم یقینست

که او درجانت آمد پیش بینست

از او زن دم که آدم این بدیدست

مگو چندین که او چندین پدیدست

از او دم زن حقیقت پایدارش

سر خود باز اندر پای دارش

از او دم زن وز او میگو سخن تو

همی کن فاش اسرار کهن تو

از او دم زن که در عین العیانی

ببازت جان که در وی جان جانی

از او دم زن وز او مگذر زمانی

وز او بردار هر دم داستانی

از او دم زن تو اندر کلّ حالت

که ناگاهی رسانت در وصالت

از او دم زن که عین بود گردی

چو او در عاقبت معبود گردی

از او دم زن که او اندر دم تست

حقیقت همدم و هم آدم تست

از او دم زن وز او میگوی دائم

دوای درد از او می جوی دائم

از او دم زن چو ز آن دم آمدستی

ز عین او تو همدم آمدستی

از او دم زن تو در اعیان او باش

از او پیدا شدی پنهان او باش

از او دم زن که او جان و دل تست

حقیقت وصل کل زو حاصل تست

از او دم زن که تا زو حق شوی تو

از او در آخر جان حق شوی تو

از او دم زن در اینجاگه فنا گرد

اگر هستی چو او مر صاحب درد

از او دم زن که جانان رفت تحقیق

حقیقت درد و هم درمانست توفیق

ترا چون پیر کل منصور آمد

ز سر تا پایت اینجا نور آمد

ترا در نور خود داد آشنائی

رسیدی باز در عین خدائی

ترا در نور خود او راه دادست

در اینجایت دل آگاه دادست

ترا در نور او باید شدن پاک

که تاواصل شوی از وصل واصل

ترا در نور او باید شدن پاک

که تا واصل شوی در حقهٔ خاک

ترا در نور او باید شدن دل

که در آخر شوی از وصل واصل

ترا در نور او باید شدن جان

که تا جانت شود در وصل جانان

ترا از نور او وصل است پیدا

حقیقت رفته فرع واصل پیدا

ترا از نور او اینجا یقین است

دل و جانت ز نورش پیش بین است

ترا ازنور او وصل است در جان

از آن رو میکنی زو نصّ و برهان

ترا از وصل او دیدار شاه است

که او شاهست و دیدار اِله است

ترا از وصل او شد رنج اینجا

بدستت داد بیشک گنج اینجا

ترا در وصل او تحقیق فاش است

که اسرار عیان بی منتهایش است

تو چون ازوصل او دیدی رخ او

بگفتی اندر اینجا پاسخ او

ز وصلش اندر اینجا سرفرازی

در آخر چون سر و جانت ببازی

سر وجان پیش وصلت میببازم

که ازتو در حقیقت سرفرازم

سر و جان پیش وصلت باخت خواهم

با عیان تو کلّی تاخت خواهم

مرا ازوصل تو اصل است موجود

نمودستی مرادیدار مقصود

مرا از وصل تو جانست شادان

که هم جانی در او هم ماه تابان

مرا از وصل تو اعیان الّا است

حقیقت بود تو اینجا هویداست

مرا از وصل تو جان دید رویت

ز وصل آمد چنین در گفتگویت

ز وصلت گفتگو کردست آغاز

که دیدست از رخت انجام و آغاز

ز وصلت گفتگو آورد اینجا

که از وی شد حقیقت فرد اینجا

ز وصلت جملگی اسرار گویم

همه با تو یقین ای یار گویم

ز وصلت جز تو چیزی مینبینم

که از دید تو در عین الیقینم

ز وصلت این معانی جوهر ای دوست

برون آوردهام چون مغز از پوست

ز وصلت در درون بحر رازم

که پرده کردهٔ ز اسرار بازم

چنانم پرده از رخ باز کردی

مرا کل صاحب این را زکردی

که جانم از تو بود و درتو گم شد

مثال قطره در دریای گم شد

ز بودت باز دیدم بودت اینجا

حقیقت چون توئی معبودت اینجا

تو مقصودم بُدی در جان و در دل

مرا مقصود از روی تو حاصل

تو مقصودم بُدی در آخر کار

که تا پرده گرفتستی ز رخسار

تو مقصودم بُدی و رخ نمودی

در اینجاگه رخ فرّخ نمودی

تو مقصودم بُدی در اصل جمله

که خواهی بود آخر وصل جمله

تو مقصودم بدی از روی تحقیق

مرا بخشیدی اینجاگاه توفیق

تو مقصودم بدی در آخر ای جان

مرا کردی بکل خورشید تابان

تو مقصودم بدی این دم در الّا

که کردی مر مرا اینجا تو یکتا

ز عین دید خوددیدار بودست

منم این دم نمودار نمودست

منم در عین لای او بمانده

بیک ره دست از خود برفشانده

توئی اعیان من کل آشکاره

که خواهی کردنم جان پاره پاره

تو چون خود را چنان کردی مرا هان

که حاجت نیست اندر شرح و برهان

جمال بی نشانت آشکارست

همه جانها ترا اندر نظارست

جمال بی نشانت دُر فشانست

حقیقت قل هواللّه زان نشانست

جمال بی نشانت هست موجود

تمامت ازتو میجویند مقصود

جمال بی نشانت چون نمودی

همه دلها بیک ره در ربودی

جمال بی نشانت راحت جانست

که اندر پردهٔ پیدا و پنهانست

جمال بی نشانت قوت روحست

خوشا آنکس کش این فتح و فتوحست

جمال بی نشانت کعبهٔ دل

بود کاینجاست مقصودم بحاصل

جمال بی نشانت خویش بنمود

مرا اسرارهااز پیش بنمود

جمال بی نشانت شد دوایم

از آن ازدیدنش عین بقایم

جمال بی نشانت دیدم اینجا

از آن در عشق در توحیدم اینجا

جمال بی نشانت دیدهام باز

از آن رو گشتهام در عشق ممتاز

جمال بی نشانت دیدهام ذات

از آن دیدار جان شد جمله ذرّات

جمال بی نشانت راز دیدم

از آن ذات تو اینجا باز دیدم

جمال روشنست اینجا حقیقت

ولیکن در نمودار شریعت

جمال آفتاب لایزالست

دل عشاق از او اندر وصالست

جمالت تافتست اینجای نوری

دلم انداختست اندر حضوری

جمالت را حضور جان بدیدم

چو خورشیدی دلم تابان بدیدم

جمالت فتنهٔ جانست در دید

کز اینجا میتوانم یافت توحید

جمالت باز دیدم در عیان من

از آنم گشته بی نقش و نشان من

جمالت دیدم اندر عین اشیا

که چون نور است اندر جمله شیدا

جمالت دیدم اندر نور خورشید

از آن تابان شده منشور خورشید

جمالت دیدم اندر روی مهتاب

که تابانست از او نور جهانتاب

جمالت دیدم اندر مشتری من

بجان و دل شدستم مشتری من

جمالت دیدم اندر عین ناهید

بدادم جان و گشتم نور جاوید

جمالت دیدم اندر عرش و کرسی

کزان تابانست در جان روح قدسی

جمالت دیدم اندر لوح دیدار

مرا زین جایگه شد نور دیدار

جمالت دیدم اندر قلم من

از آن حیران شدم اندر عدم من

جمالت دیدم اندر هر نجومی

از آن تابان شده هر جا علومی

جمالت دیدم اندر عین آتش

از آن آتش شده پیوسته سرکش

جمالت دیدم اندر نفخهٔ باد

که عالم کرده است از شوق آباد

جمالت دیدم اندر آب روشن

از آن کرده بهر جاگاه گلشن

جمالت دیدم اندر کون تحقیق

مکان دریافته از عین توفیق

جمالت در همه اشیا عیانست

بجز واصل مر این را خود که دانست

جمالت ذات و ذاتت در صفاتست

ترا کل قل هواللّه نور ذاتست

زهی ذات تو اینجا بود جمله

حقیقت مر توئی مقصود جمله

عیان شد ذات تو در جان من پاک

از آن افتادهام در عین ناپاک

عیان شد ذات تو تا من بدیدم

عیانت را از آن من ناپدیدم

عیان ذات تو تا راز دیدم

ز ذات انجامت و آغاز دیدم

تو لائی عین الّا اللّه خوانند

ترا مر عاشقان جز تو ندانند

تو لائی در همه موجود گشته

تو مقصودی از آن معبود گشته

تو لائی مر ترا اللّه دیدم

ترا اعیان الّا اللّه دیدم

دل و جان هر دو حیران تو مانند

کواکب جمله گردان تو مانند

همه پیدا بتو تو عین پنهان

همه جانها بتو تو مانده بیجان

همه پیدا بتو تو ناپدیدار

ز صورت نقطهٔ در دید پرگار

چنان پنهانی از دیدار جمله

که میدانی ز خود اسرار جمله

ترا جویان شده ذرّات در دید

که میخواهند اندر عین توحید

رسندت کل رسیده میندانند

از آن حیران و سرگردان بمانند

توئی جز تو کسی نبود که دانم

از آن غیری ندیدم زان ندانم

حقیقت بود اشیائی همیشه

که بر جائی همه جائی همیشه

ز غیر خود ندیده در حقیقت

ز سیر خود بدیده در طبیعت

نه از کس زادهٔ و نی کس از تو

یکی میبینیش پیش و پس از تو

یکی میدانمت در جوهر ذات

بتو پیدا حقیقت جمله ذرّات

صفاتت فیض و فضل از نور دارد

از آن هر ذرّه منشور دارد

نهان از دیدهٔ و دیدهٔ تو

حقیقت در همه گردیدهٔ تو

نهان از جملهٔ و جمله ازتست

عیان از تست و هر ذرّه ترا جست

ندیدت هیچ کس جز آنکه دیدار

نمائی مر ورا او ناپدیدار

کنی بود وجودش جمله در خویش

حجابش آنگهی برداری از پیش بخود

راهش دهی اینجا یقین باز

نمائی تو ورا انجام و آغاز

کمالت کی بیابد عقل اینجا

اگرچه میکند صد نقل اینجا

چنان در تست عقل اینجا ربوده

که گفتست از تو و از تو شنوده

عیان سرّ توحیدت بسی گفت

حقیقت او هم از دیدت بسی گفت

بسی در راه بودت روز و شب تاخت

ندیدت روی و آنگه خود بینداخت

چنان انداخت مر خود را به تسلیم

که افتادست اندر ترس ودر بیم

ره تو بی نشان و بی مکان بُد

از آن در دید دیدت بی نشان شد

نشان می جست اندر بی نشانی

نبودش راز اینجاگه نهانی

چو او را میندید از پیش وز پس

فروماند اندر این گفتارها بس

کجا یابد کمالت عقل و ادراک

که هر دو سرنگون افتاده در خاک

ترا چون یافت عشق راز دیده

وصال تو هم از تو باز دیده

ز تو پیدا و هم از تو زده دم

حقیقت در درونِ جان آدم

بتو موجود و لاموجود بوده

ز بود تو حقیقت بود بوده

ترا اینجا ندیدت آخر کار

هم اندر تو شده او ناپدیدار

کمالت در جمال لامکان دید

حقیقت خویش در کون و مکان دید

نمودم زد که عشقم همدم تست

حقیقت او ز بحرت شبنم تست

جمالت یافت منصور از یقین باز

فدا شد اندر اینجا جان و سرباز

تمامت انبیا حیران ذاتت

ملائک جمله سرگردان ذاتت

نه راه از پیش و نی از پس چگویم

کنم اینجایگه یا بس چگویم

دل و جان هر دو داری تو در اینجا

ز بود خود خبرداری در اینجا

چه جویم چون توئی در جان و در دل

مرا مقصود از دید تو حاصل

چو پیدائی درون جان حقیقت

کجا گنجد مرا اندر طبیعت

تو بنمودی جمال بی نشانی

فزودی هر نفس درمنمعانی

توئی با من منم در تو بمانده

سر و جان بر جمال تو فشانده

توی با من منم در تو پدیدار

درون جان من تو ناپدیدار

درونم با برون بگرفته با دوست

توئی مغز و منم درمانده در پوست

درون داری برون بگرفته از پوست

حقیقت هست دیدم این ابا دوست

توئی در پیش ذات تو نگنجد

دو عالم نزد تو موئی نسنجد

چو ذات تست مستغنی ز عالم

تو درجانی فکنده نفخهٔ دم

دل و جان روشن از اسرارت آمد

از آن سرمست در بازارت آمد

در این بازار جز رویت ندیدست

از آن اندر کمال تو رسید است

ترا دید و بجز تو کس نبیند

توئی درجملگی زان کس نبیند

ترا دید و ترا بیند حقیقت

از آن دم میزند اندر شریعت

جمالت یافت اندر پرده جانا

از آن شددر عیان کل توانا

زهی پرده برافکنده ز رخسار

درون جان شده در من پدیدار

چه وصفت گویم ای موجود بیچون

که گردانست از شوق تو گردون

فلک بسیار تک زد سالها او

ز تو بسیار دیده حالها او

ولی در قربتت کی راه یابد

چو جان او کی دل آگاه یابد

اگر شمس است سرگردان ذاتت

شده گردونت در دید صفاتت

اگرماهست در شوقت گدازست

گهی در شیب و گاهی بر فراز است

اگر نجم است هر یک در ره تو

همی بوسند خاک درگه تو

اگر عرشست گردانست دائم

همی اندر تو حیرانست دائم

اگر لوح است ازتو می چه خواند

که هم در این قلم چیزی نداند

اگر کرسی است کرسی رفته از پای

عجائب او فروماندست بر جای

اگر هم نیز دیدار بهشتست

بجز تو دید خود اینجا بهشتست

اگر هم دوزخ است از ذوق سوزانست

ز عشقت دائما درخور فروزانست

اگر نارست درنارست بیشک

فتاده دائما در شعله و تک

اگر بادست جز بادی ندارد

بجز تو هیچ آبادی ندارد

اگر آبست در راهت روانه

همی گردد در اینجا از بهانه

اگر خاک است بر سر خاک دارد

درون جان و دل برخاک دارد

اگر کوهست کوه غم ورا هست

از آن شد ریزه ریزه گشته آن است

اگر بحر است در شور و فغانست

همه از دریای فضلت میندانست

کجا داند رهی در سوی تو برد

وگر بر دست در درگاه تو مرد

کجا یارد کس از تو دم زدن باز

مگر منصور کو گشتست جانباز

جلالت سوخت اینجا جان عشاق

ز تست این زمزمه در کلّ آفاق

جلالت سوخت مشتاقان درگاه

از آن کافتاده اینجاگه ابر راه

جلالت سوخت مر ذرّات تحقیق

اگرچه رخ نمودستی ز توفیق

مرا بنمای مر کلّی جمالت

که تا سوزان شوم اندر جلالت

بسوزانم که مشتاقم حقیقت

نمیخواهم مر این نقش طبیعت

بسوزانم اگرچه سوختستم

که سرّ عشق تو آموختستم

بسوزنم که کل گردانیم تو

که راز اینجایگه میدانیم تو

وصالت را خریدارم بدین جان

از آن افتادهام مدهوش و حیران

اگرچه مستم از شوق جمالت

شدستم گشته در عین وصالت

شدستم کشته چون منصور اسرار

مرا آویختی اندر سر دار

مرا بردار کردستی حقیقت

که دیدستم ز ذاتت دید دیدت

یقین توحید تو من فاش گفتم

از آن این جوهر اندر ذات سُفتم

منم مست و توئی هشیار گشته

کنون ازجسم و جان بیزار گشته

بخواهی کشتنم آخر که دانم

در اینجا گشت راز تو عیانم

فنا کن بود من تا تو بمانی

مکن مستم فنای کل تو دانی

بخواهی کشتنم در خاک کویت

از اینم دائما افتاده سویت

فنا کن تا بقا یابم ز تو باز

تو دانائی درون ای صاحب راز

بجز توحید ذاتت میندانم

از آن من دائما توحید خوانم

چو دیدم اندر اینجاگاه مردید

تراکل زان همیگویم ز توحید

مرا تا جان بود توحید گویم

ترا در عین آن توحید جویم

یکی ذاتست توحید تو ما را

عیان در دید آن دید تو ما را

اگرچه گم نکردستم ترا من

که میدانم ترا عین لقا من

نکردم هیچ گم تا من بجویم

بصورت زان ز معنیّ تو گویم

یکی ذاتست پنهان از تمامت

بهر دم میکند درجان قیامت

یکی ذاتست اینجا آشکاره

یقین در خویشتن از خود نظاره

کی ذاتست این برهان نموده

همی اسرار از قرآن نموده

یکی ذاتست کل پنهان و پیدا

مرا در جان و دل کلّی هویدا

وصال ذات تو دیدم در اینجا

شدم در ذات تو ای دوست یکتا

تو من من تو در این معنی چگویم

توئی ظاهر کسی دیگر چه جویم

تو هستی ظاهر و باطن تو داری

تو داری مر ترا پاسخ تو داری

یکی بیچون و بی مثلی و مانند

نداری یار و خویش و زوج و فرزند

همه از تو تو از خود دیده رازت

بخود گفته حقیقت جمله بازت

نبینم غیر تو چون کل تو بودی

که دائم بوده و بودی و بودی

زهی اسرار تو مشکات ارواح

مرا از جان و دل نورست مصباح

ز روزنهای مشکاتی هویدا

از آن نور تو شد در جام پیدا

یکی جام عجائب ساختستی

ز بود ذات خود پرداختستی

یکی جامست پر نور حقیقت

در آن موجود بیشک دید دیدت

یکی جامست در وی ذات پاکت

عیان بنموده زو آیات پاکت

یکی جامست نور پاکت ای ذات

همی رانی در اینجا عین آیات

درون جام راح کل نمودی

حقیقت جام دیدم هم تو بودی

درون جام هستی نور روشن

بتابیده عیان در هفت گلشن

ز نورت پرتوی در کائناتست

از آن پیوسته امکان ثباتست

مزیّن کرده زین جاوید افلاک

بسرگردان شده پیوسته در خاک

ز نورت فیض دارم هر چه دیدم

بجز تو هیچ در اشیا ندیدم

درون جان مرا کردی مزّین

ز نور تست هر ارواح روشن

درون جام دارد روشنائی

از آن در وی جمالت مینمائی

جمال خویش بنمودی تو درجام

از آن دیدم رخ خوبت سرانجام

درون جام بنمودی عیانی

درون جام دیدم تن نهانی

جمال خویش بنمودی یقینت

در این جام حقیقت پیش بینت

دل عطار مست جام عشقست

شده آغاز در انجام عشقست

نمودستی رخت در جام عطّار

یقین گشتست سرانجام عطّار

ز تو عطّار باشد مست این جام

حقیقت گشت خود بیند سرانجام

ز تو واقف شده واصف شده باز

ندیده در درون انجام وآغاز

بنورت روشنائی یافت اینجا

ز بود خود خدائی یافت اینجا

نظر کل کرد اندر جسم و جانم

از آن بسپردهٔ مر اسم جانم

بدیده مر ترا در سینهٔ خویش

درونِ تو توئی دیرینهٔ خویش

وصالت را طلب کردم ز هر کس

چو دیدم جملگی بودی تو خود بس

تو بودی در درون خویش پیدا

فکنده در درون این شور و غوغا

طلب میکردمت اندر جدائی

که تا دریافتم از آشنائی

طلب میکردمت تا باز دیدم

نه گم بودی ولی در تو رسیدم

طلب از من بُد و من طالب ای جان

تو بودی در حقیقت غالب ای جان

طلب هم از تو بود و من بدم هان

تو میگفتی حقیقت شرح و برهان

کنونت در یقین چون باز دیدم

نه گم بودی ولی در تو رسیدم

دلّ عطّار مسکین را نگهدار

دو روزی دیگرش اینجا میازار

دل عطّار مرغ دامت آمد

از آن مسکین چنین در کارت آمد

دلم حیران دام ای دام هم تو

حقیقت دولت و هم کام هم تو

در این دام توام در شادکامی

که میدانم که تو مرغ و تو دامی

در این دام توام من راز دیده

که من دام توام ای باز دیده

همه در دام تو هستند گرفتار

نمیدانندت ای دانای اسرار

یقین شد بر دل عطار این دام

که بیرون آید از دامت سرانجام

مر این مرغ دلم تا کشته گردد

میان خاک و خون آغشته گردد

بکش این مرغ اگر خواهیش کشتن

یقین مرغ از تو کی خواهد گذشتن

بکش مرغ دلم ای جان تو دانی

بکش کین کشتنستم زندگانی

مرا این کشتن تو زندگانی است

حقیقت مر حیات جاودانی است

چنانت دیدهام انجام و آغاز

که خواهم کشتن اینجاگاه سرباز

دم ذاتت زنم در سرّ اعیان

از آنم برتر از خورشید تابان

دم ذاتت زنم در سرّ توحید

نه بینم بعد از اینم جز در این دید

تو درجانی کجا جویم ترا من

چو توهستی کرا گویم ترا من

تو در جانی چنین غوغا فکنده

مرا در قربت الّا فکنده

تو درجانی چنین اسرار گفته

ز خود گفته چنین در خود شنفته

تو درجانی و عطّار از تو موجود

حقیقت خود تو مقصود و تو موجود

از آن جز تو نخواهم دید غیری

که جز تو من ندارم هیچ سیری

بتو روشن شده جان و جهانم

از آن از غیر اینجا من جهانم

ندیدم غیر تو بود تو دیدم

ز آن مر بود تو گفت و شنیدم

ندیدم غیر تو جانان جز ای دل

همه از تست اینجاگاه حاصل

نه کس در پردهٔ تو راز بُرده

نه کس از تو نشانی باز برده

تو اندر پرده و جمله طلبکار

در آخر پرده برداری ز اسرار

یکی ذات دوئی عین صفاتت

کنی مخفی همه در نور ذاتت

یکی ذاتی دوئی اینجا نداری

از آن پیدا شده الّا تو داری

ز لا موجودی و الّا حقیقت

ز الّا اللّه دیدم دید دیدت

ز الّا اللّه میبینم نشانت

از آن میگویم این شرح و بیانت

ز الّا اللّه میبینم دل و جان

ترا ای ماهرو خورشید رخشان

ز الّا اللّه دیدم مر ترا باز

ندیدم جز ترا انجام و آغاز

حقیقت بیشکی هر دو جهانی

حقیقت سرّ پیدا و نهانی

بجز تو هیچ اینجا غیر نبود

حقیقت کعبه و هم دیر نبود

تو تا بنمودهٔ این کعبهٔ جان

همه ذرّات گرد اوست گردان

در این کعبه جلال تست پیدا

یقین نور جمال تست پیدا

در این کعبه همه روی تو بینم

همه ذرّات در سوی تو بینم

همه در کعبه اند و کعبه جویان

همه در کعبهٔ وصل تو پویان

همه در کعبه اینجاگه رسیده

جمالت را در آن کعبه ندیده

در این کعبه جمال جاودانی است

درونش هم نشانِ بی نشانی است

در این کعبه تمامت وصل یابند

ترا آخر در اینجا اصل یابند

جمال کعبه اینجاگه نمودی

دل خلقی ز دیدارت ربودی

از این کعبه نمودستی جمالت

شده تابان در او نور جلالت

از آن نور است کعبه پاک و روشن

از آن عکسی شده هر هفت گلشن

حقیقت سالکان اندر طوافند

جمالت را از آن در عشق لافند

توئی در کعبه و چیز دگر نیست

بجز واصل در این کعبه خبر نیست

همه ره کرده در کعبه رسیده

جمالت را در آن کعبه ندیده

همه اندر طواف و کعبه در جوش

یقین در راه هم گویا و خاموش

کسی در وصل کعبه راه یابد

که در کعبه جمال شاه یابد

جمال شاه بیشک در درونست

حقیقت عشق اینجا رهنمونست

حقیقت عشق اینجا در کند باز

بیابی توجمال خود باعزاز

پس آنگه در سوی کعبه شتابی

جمال شاه اینجاگه بیابی

ولیکن راه هر کس نیست اینجا

مگر آنکو بود در عشق یکتا

کسی در کعبه ره دارد حقیقت

که رشته باشد از عین حقیقت

کسی در کعبه ره دارد یقین او

که باشد بیشکی عین الیقین او

کسی در کعبه روی شاه بیند

که کلّی نور الاّ اللّه بیند

کسی در کعبه دارد وصل جانان

که کلّی دیده باشد اصل جانان

کسی در کعبه جان پیش بین شد

که چون منصور در عین الیقین شد

کسی در کعبه جانان صفا دید

که بود خویشتن مر مصطفا دید

کسی در کعبه جانان اناالحق

زند کو باز بیند راز مطلق

حرم گاهی است جانت کعبهٔ یار

وصال او در آنجاگه پدیدار

وصال حق در اینجا جوی بیچون

که بنماید محمّد بیچه و چون

ز دید مصطفی در کعبهٔ دل

ترا مقصودکل آید بحاصل

ز دید مصطفی دم زن بعالم

که بنماید ترا سرّ دمادم

ز دید مصطفی بین ذات در خویش

اگر برداری اینجاگاه از پیش

حجاب کفر و زو گردی مسلمان

بآخر باز یابی روی جانان

وصال مصطفی دان ذات مطلق

که میگویم ترا آیات مطلق

یقین کُنْتُ نَبِیّا گر بدانی

بجز احمد دگر چیزی ندانی

یقین ما کان زِبَر خوان تو ز قرآن

که تا باشد ترا این نصّ و برهان

کسی در کعبهٔ جانان قدم زد

که بود خویتشن او بر عدم زد

کسی در کعبهٔ جانان یقین یافت

که بود مصطفی را پیش بین یافت

چو حق با مصطفی اسرار گفتست

نگه میدار آنچت یار گفتست

منه پای از شریعت دوست بیرون

وگرنه اوفتی در خاک ودر خون

منه پای ا زشریعت دوست بر در

که ناگه اوفتی از خیر در شر

شریعت پیش گیر و بی بلا باش

حقیقت آنگهی عین لقاباش

شریعت پیش گیر و راز دریاب

که از شرع محمّد یابی این باب

دَرِ احمد زن و رَو کن تولّا

که تا اویت رساند سوی الّا

دَرِ احمد زن و وز غم جدا گرد

ز دید مصطفی دید خداگرد

در احمد زن و اسرار او بین

ز دید او یقین انوار او بین

در احمد زن و فارغ نشین تو

ز دید او عیان دیدار بین تو

در احمد زن و زو خواه اینجا

حقیقت تا نماید شاه اینجا

حقیقت بازدان زو در شریعت

که او بنمایدت حق بی طبیعت

باذن او شو اندر ذات بیچون

ز ذات مصطفی حقست بیچون

مشو مجنون و عاقل باش در شرع

که اینجا باز دانی اصل از فرع

یقین گر مصطفی را دوست دانی

از او اسرار ذاتت باز دانی

یقین گر مصطفی جوئی رهِ او

ببوسی خاکِ پاکِ درگهِ او

یقین گر مصطفی بنمایدت دوست

برون آرد ترا چون مغز از پوست

یقین گر مصطفی بنمایدت راز

به بینی در نفس انجام و آغاز

یقین گر مصطفی رازت نماید

ره گم کرد کی بازت نماید

تولاّ کن که او دیدست اللّه

حقیقت راز بشنیدست ز اللّه

از او یابی معانی تا بدانی

وگرنه خوار و سرگردان بمانی

من از وی باز دیدم راز تحقیق

وز او هم یافتم آیات توفیق

یکی را باز بین در عرش و کرسی

که گردی در زمانه روح قدسی

یکی را باز بین لوح و قلم دوست

پس آنگه زن بجز حق کل رقم دوست

یکی را باز بین در عین جنّت

که هستی آدم اندر اصل فطرت

یکی را باز بین در فرش اینجا

که نوری آمده در عرش اینجا

یکی را باز بین در عین آتش

مشو مانند او جانان تو سرکش

یکی را باز بین در دمدمه باد

در او روح فنا کن در یکی باد

یکی را باز بین در آب اعیان

که زان آبست اینجا جسم تابان

یکی بنگر ز خاک و باز بین تو

حقیقت بازبین و راز بین تو

همه در خاک و خاک از صانع پاک

نهاده بر سر خود تاج لولاک

ز دید مصطفی در خاک بنگر

در او اسرار صنع پاک بنگر

همه درخاک شد موجود تحقیق

از او بنگر تو بود بود تحقیق

ز اصل خود اگر واقف شوی تو

در اعیان خدا واصف شوی تو

یقین خاکست مر آیینه بنگر

جمال دوست مر آیینه بنگر

درون خاک میدان تو که خاکی

بصورت لیک معنی ذات پاکی

درون خاک پیدا آمدستی

هم اندر خاک یکتا آمدستی

تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا

حقیقت سرشناس ای پیر دانا

تو اندر خاکی و روح تو در خاک

همین اطوار دارد سوی افلاک

تن از خاکست و جان از بهر تو یار

درون خاک پاک آمد پدیدار

تن از خاکست و جان از ذات بنگر

ز خاک بستهٔ نقاش بنگر

ز خاکت باز گفتم باز دان تو

ز خاک پاک اینجا راز دان تو

نگفتست جسم از خاکست اینجا

ببینی روح قدس پاک اینجا

حقیقت خاک واصل گشته دانم

فلک از بهر او سرگشته دانم

فلک سرگشته شد از بهر طین او

که طین دارد یقین عین الیقین او

همه نور حقیقت در سوی خاک

مراو ریزد ز ذاتت سوی افلاک

حقیقت نور حق درخاک دیدم

از اینجا من در این درگه رسیدم

حقیقت خاک درگاه الهست

کسی داند که در راه الهست

در این درگاه آدم گشت پیدا

حقیقت جان جان گشته هویدا

در این درگاه آدم آفریدند

ملایک عشق از جانم مزیدند

در این درگاه کلّی سجده کردند

همه زینجایگه مرگوی بردند

همه در سجدل آدم شده باز

که آمد بود اندر عزّت و ناز

از آن دم بود آدم در سوی خاک

حقیقت آمده از حضرت پاک

از آن آدم در این درگاه آمد

حقیقت او ز دید شاه آمد

از آن حضرت نَفَخْتُ فیه من روح

دمید اندر وجود او و هم نوح

ابا شیث و ابا عین خلیلش

تمامت انبیا زو بین دلیلش

در این خاک از یکی پیدا نمودند

چونیکو بنگری یک ذات بودند

چراغی بود آدم باز کرده

از آن بُد عزّت جان هفت پرده

از آن بود آدم اینجا ذات بیچون

که اندر خاک آمد بیچه و چون

چراغ نور وحدت بوده اینجا

عیان ذات قربت بوده اینجا

از او پیدا شدند اینجا تمامت

از او بنگر تو این شور و قیامت

چراغی از چراغی باز کن تو

دگر زین راز دیگر راز کن تو

چنان دان کین همه از یک چراغند

فتاده از ازل در عین باغند

چو دنیا کشتزار آن جهانست

در اینجا تخمها گشته عیان است

یکی تخمست چندین بر بداده

همه اندر بر رهبر نهاده

یکی تخمست اندر ذات موجود

هزاران قسم در ذرات موجود

یکی تخمست از سرّ الهی

بداده تخم اینجا از کماهی

یکی تخم است اگر تو باز بینی

درونت گشته آنگه راز بینی

یکی تخمست آدم تا بدانی

از او پیدا شده گنج معانی

در این خاکست اینجا تخم کشته

حقیقت سجدهاش کرده فرشته

ترا چون تخم از خاکست مولود

زبان خویش را میکردهٔ سود

ندیدی تخم خود ای آدم پیر

از آنی دائما در عین تدبیر

توئی آدم ز آدم باز زاده

تو بازی لیک از شهباز زاده

توئی در اصل فطرت شاهبازی

که داری در یقین با شاه رازی

در اینجا راز خود را باز بین تو

اگر مردی در اینجا راز بین تو

سجودت کرده اینجا مر ملایک

نمییابی مر این سرّ فذلک

حقیقت این چنین جوهر که روحست

از آن دم آمده فتح و فتوحست

تو او را این چنین مر خوارداری

حقیقت کمتر از نشخوار داری

بخورد و خواب کردستی بضاعت

رسی اینجا که خواهی مر قناعت

ببردن تا نیابی شرمساری

زهی نادان ندانم در چکاری

ترا از جمله اشیا آفریدست

کرامت مر ترا کلّی گزیدست

ترا آخر نمود ای خوار مسکین

چنین مانده ترا رو زار و مسکین

ترا پیدا نموده عزّت خویش

تو افتاده چنین در لذّت خویش

ترا زان جوهر قدس حقیقت

که پنهان آمدستی در طبیعت

ترا از آن جوهر قدسی عیانی

که مکشوف است در تو هرمعانی

تو از آن جوهر قدسی باعزاز

که اینجا آمدستی و شدی باز

تو از آن جوهری کز جمله اشیا

از آن جوهر شدست ای دوست پیدا

حقیقت آدمی و نی ز آدم

که اعیان آمدستی تو از آن دم

نَفَخْتُ فیه مِنْ روحی در این جسم

در اینجا باز ماندستی تو درجسم

نفخت فیه من روحی در اسرار

در این جسم آمدستی کل پدیدار

نفخت فیه من روحی ز اعیان

حقیقت اسم بنهادی تو در جان

نفخت فیه من روحی یقین تو

اگر باشی در این سر راز بین تو

نفخت فیه من روح از صفاتی

که از نفخ یقین اعیان ذاتی

نفخت فیه من روحی عیانی

که مکشوفست در تو هرمعانی

نفخت فیه من روحی تو از ذات

منقش گشته اندر عین ذرّات

نفخت فیه من روحی وصالی

چرا افتاده در عین وبالی

نفخت فیه من روحی ز دیدار

تو داری اندر اینجا سرّ اسرار

نفخت فیه من روحی تو دریاب

سوی آن نفخه دیگر زود بشتاب

نفخت فیه من روحی چه چاره

همه ذرّات در تو شد نظاره

نفخت فیه من روحی ز اشیا

همه در تو شده اینجا هویدا

نفخت فیه من روحی تو خورشید

بخواهی ماند اندر سایه جاوید

نفخت فیه من روحی تو در ماه

زده بر آفرینش نورت ای شاه

نفخت فیه من روحی تو از عرش

فکنده نور خود اندر سوی فرش

نفخت فیه من روحی ز جنّات

حقیقت سجدهٔ تو کرده ذرّات

نفخت فیه من روحی در آتش

در این آتش فتادستی عجب خوش

نفخت فیه من روحی تو از باد

ز نور خویش کرده باد را باد

نفخت فیه من روحی تو در آب

فکنده نور خود را اندر او تاب

نفخت فیه من روحی تو در طین

در این طین مر جمال خویشتن بین

مر این صورت مبین کاینجا چنانست

جمالت برتر از حدّ کمالست

جمالت برتر ازکون و مکانست

یقین کون و مکان در تو عیانست

جمالت پرتوی بر عالم افتاد

که آن پرتو درون آدم افتاد

جمالت بی نهایت اوفتادست

لطیفی بس بغایت اوفتاداست

جمالت رشک ماه اندر خور آمد

حقیقت مردمی زان خوشتر آمد

جمالت عالم دل در گرفتست

رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست

عجائب صورت معنی نموده

لطافت بر لطافت در فزوده

همه حیران تو مانده تو حیران

ز خودتا تو چه چیزی مانده پنهان

تو اندر پردهٔ عزت بمانده

در این قربت از آن حضرت بمانده

حقیقت تو از این آیینه هستی

ز بود خویشتن بت میپرستی

در این آیینه موجودی همیشه

که اندر بود کل بودی همیشه

در این آیینه بر خود عاشقی تو

از آن د رعشق کلّی لایقی تو

در این آیینه پیدائی و پنهان

حقیقت جانی از دیدار جانان

وجود جملگی اینجا تو داری

که هم پنهان و هم پیدا توداری

چنان طوفان فکندی در گِل و دل

که کردی در یقین عطّار واصل

در این معنی ترا در خویش دیدم

بجز تو من کس دیگر ندیدم

حقیقت سالکانت بنده آمد

که رویت چون مه تابنده آمد

حقیقت بدر و خورشید منیری

سزد کافتاد گان را دستگیری

ز شوقت جانها دادند عشاق

که در عین توئی افتادهٔ طاق

ز شوقت جان چه باشد تا فشاند

بسر در راه تو انسان نماند

ترا داند هر آنکو واصل آمد

که مقصود از تو کلّی حاصل آمد

تو مقصودی دگر تحقیق هیچست

بجز تو جمله نقش پیچ پیچست

تو مقصود جهانی و وجودی

که نزد عاشقانت بود بودی

زهی دیدار تو دیدار بیچون

نمود روی خود از کاف وز نون

نمودستی رخ اندر حقهٔ خاک

ز بهر تست گردان نجم و افلاک

ز بهرتست گردان آفرینش

توئی مر جزو تو اینجا یقینش

چنانت اندر اینجا باز دیدم

ترا انجام با آغاز دیدم

توئی اصل چنان گم کردهٔ باز

خود اینجا تو ندانی خویشتن راز

چنان گم کردهٔ در پرده خود تو

که بنمودستی اینجا نیک و بد تو

حجابت صورت افلاک آمد

نمود عشقت اندر خاک آمد

حجابت صورتست و عین رازی

که خود را زین حجابت دیده بازی

حجابت صورتست و بس حجابست

از آن اینجات اعداد و حسابست

حجابت صورتست ای کار دیده

خود اندر پنج و شش ناچار دیده

خود اندر چار و شش بنمودهٔ تو

ازل را با ابد پیمودهٔ تو

خود اندر چار و شش دیدی سرانجام

بتو پیدا شده آغاز و انجام

خود اندر چار و شش دیدی همیشه

ز غفلت خویش خوش داری همیشه

مشو غافل که عقل کل تو داری

ز نور جزو و کل اسرار داری

مشو غافل که اسرار جهانی

بمعنی این جهان و آن جهانی

رسیدستی یقین زان حضرت پاک

وطن کردستی اندر حقهٔ خاک

در این منزل مکن اینجا قراری

مجو زین منزل آخر هیچ یاری

رسیدستی در این منزل یقین تو

فروماندستی اندر کل یقین تو

رسیدستی در این منزل حقیقت

گرفتاری کنون سوی طبیعت

در این منزل مکن اینجا قراری

مجو زین منزل آخر هیچ یاری

در این منزل مکن اینجا مقامت

که یابی بیشکی درد و ندامت

در این منزل مکن جز نیکنامی

که در عشقت حقیقت کل تمامی

در این منزل نظر کن بود اوّل

مشو در هر صفت بر خود معطّل

در این منزل بجز از شرع منگر

یقین اصل بین و فرع منگر

در این منزل ز دین تقوی نگهدار

ز صورت بگذر و معنی نگهدار

در این منزل بتقوی جان مصفّا

کن و کم گرد در عین مسمّا

در این منزل ز تقوی شادمان شو

بپاکی از حقیقت جان جان شو

در این منزل بتقوی دل فروشوی

درون جان و دل اسرار کل جوی

در این منزل بتقوی راست رو باش

خموشی کن تو بی فریاد و او باش

در این منزل مکن بد تا توانی

که نیکی یابی از سرّ معانی

در این منزل نکو نامی بدست آر

که تا باشی حقی

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا