🍃🌷🍃به پایگاه ادبی شعر پاک خوش آمدید 🍃🌷🍃

تمامی اشیا از یک نور واحدند : از آن نور است بیشک تابش ماه

(ثبت: 185669)

از آن نور است بیشک تابش ماه

از آن اینجا زند هر ماه خرگاه

از آن نور است عرش اعظم کل

که پیدا گشت اندر آدم کل

از آن نورست فرش اینجا پدیدار

حقیقت نور ذاتست او خبر دار

از آن نورست اینجا عین کرسی

نموداریست ازوی روح قدسی

از آن نورست اینجا دید جنّت

ببین کوهست از اعیان قدرت

از آن نور است اینجا نور آتش

از آن گشتست اندر جمله سرکش

از آن نور است بیشک مخزن باد

که مردار آب را کرد است آباد

از آن نور است در آیینهٔ آب

که میگردد وی اندر کل باشتاب

از آن نوراست اینجا خاک گویا

چو گویا گشت آنگه هست جویا

از آن نورت اگر بوئی درآید

ترا آن نور کلّی در رباید

از آن نور است اگر عکسی پدیدار

شود گردی بیک ره ناپدیدار

نظر کن نور بیچون در تن خویش

که هستی نور کل در مسکن خویش

حقیقت نور ذاتست و در او گم

شده هر ذرّه همچون عین قلزم

دریغا این بیان چون کس نداند

وگر داند از آن حیران بماند

گرفته نور در ذرّات عالم

اگر می فیض میباشد دمادم

تو زان نوری اگر هستی تو آگاه

که آن نور است تابان از رخ شاه

تو آن نوری که اشیا پرتوِ توست

بود نورت چو جسم و مغز برتست

از آن نوری نداری مر خبر تو

فتادستی عجب مر بی بصر تو

از آن نوری تو آگاهی نداری

که بر اشیا تمامت پایداری

از آن نوری تو ای گم کرده راهت

که اشیا بود در دیدار شاهت

چنان رخشان بدی اندر خدائی

که یکسر موی میکردی جدائی

ز اصل ذات کل پیوسته بودی

از آن در جزو و کل پیوسته بودی

همه زان تو بود و تو بدی کل

چرا خود را فکندی اندر این ذل

همه زان تو بود از جوهر ذات

نظر افکندی اندر عین آیات

گذر کردی ز ذات اندر صفاتت

رهاکردی عجب اعیان ذاتت

سوی خاک آمدی از عالم پاک

رها کردی عجب در حقهٔ خاک

سوی خاک آمدی از جوهر کل

ببستی نقش از هفت اختر کل

سوی خاک آمدی کردی وطن تو

شدی تابان عجب در عین تن تو

سوی خاک آمدی نقشی ببستی

بلندی را رها کردی ز پستی

سوی خاک آمدی ای نور جانان

وطن کردی در اینجا گشته پنهان

ز یک جوهر دوئی پیدا نمودی

ز پیدائی تو ناپیدا نمودی

ز یک جوهر دمادم لون بر لون

عجایب ساختی در عالم کون

ز یک جوهر چنین تابان شدستی

ولیکن تا چنین باشد بدستی

عجب نقشی کنون در حقهٔ خاک

ز بهرت هست گردان عین افلاک

در اینجا یار اینجاگه ندیدی

عجب اینجایگه چون آرمیدی

اگرچه جمله جای تست ذرّات

ولیکن کی بود چون عین آیات

نه ذاتی این زمان عین صفاتی

در امکان حیاتی در مماتی

بصورت گر چه می هرگز نمیری

که تابان تر تو از بدر منیری

در اینجا منزلی کردی عجب خوش

ز باد و آب و خاک و دید آتش

در اینجا منزلت نبود حقیقت

که خواهی کرد از این منزل طریقت

در اینجا عاقبت چون کام یابی

حقیقت در سرا اینجا شتابی

حقیقت آمدن رفتن چو بودت

که تا پیدا کنی مر بود بودت

حقیقت آمدن رفتن چه دانست

یقینت در یقین دید فنایست

رهت آخر چو اوّل باز دیدی

اگرچه رنج و فکر و آز دیدی

ره تو در فنا آمد در آخر

برون خواهی شدن از دید ظاهر

برون خواهی شدن تا منزل خود

که تا پیدا کنی مر حاصلِ خود

برون خواهی شدن از اندرون تو

یکی خواهی شدن کلّی برون تو

چو واصل آمدی از عالم ذات

همی واصل شوی تا آن دم ذات

چو واصل آمدی اینجا زبودت

دگر عین زیان خواهی تو سودت

چو واصل آمدی واصل شوی باز

در آخر گر چه سوی دل شوی باز

در اینجا راز کلّی باز دیدی

شرف بادولت و اعزاز دیدی

گمان برداشتی در آخر کار

اناالحق گفتی و گشتی پدیدار

اناالحق گفتی و جاوید گشتی

ز بود صورت کل درگذشتی

اناالحق گفتی از دیدار خویشت

عیان خود دید از اسرار خویشت

چوخود دیدی در آخر تا باول

نبد غیری از آن گشتی مبدّل

بهر نقشی که میآئی تو بیرون

یکی ذاتی و میگردی دگرگون

بهر نقشی که اینجا مینمائی

چو واصل میشوی دیگر برآئی

بهر نقشی که بنمودی ز کل رخ

حقیقت را دهی در خویش پاسخ

بهر نقشی که بنمودی یکی ذات

ترا باشد عیان در جمله ذرّات

مثال آفتابی تو بصورت

که اندر آب بنمائی ضرورت

مثال آفتابی در همه تو

فکنده نور خود در دمدمه تو

مثال آفتابی سوی خانه

زهر روزن بتابی بی بهانه

مثال آفتابی تافته خود

جمال خویشتن دریافته خود

مثال آفتابی در سوی کل

شده پیدا ز پنهان اینت حاصل

مثال آفتاب اندر سرائی

ز هر روزن تو نقشی مینمائی

مثال آفتاب اینجا نمودی

که خود در جزو و کل پیدا نمودی

مثال آفتاب اندر هه گم

شده این بحر دل آشنای مردم

تو اینجا گر حقیقت آفتابی

که در ذرّات خود پوسته تابی

همه اشیا بتو پیدا شده باز

بنور تو عیان انجام وآغاز

بنور تو تمامت گشته روشن

حقیقت این سرای هفت گلشن

بنور تو شده ذرّات تابان

طلبکار تو و تو در همه جان

بنور تو مزیّن جمله افلاک

تو مانده این چنین در مسکن خاک

بنور تو دل اینجا شد خبردار

از آن میجویدت در خود دگربار

بنور تو شده جان عین دیدت

فتاده در پی گفت وشنیدت

بتو تو ره خود بازدیده

در این جامم بتو او راز دیده

گهی از تو گمان گاهی یقینش

که بنمودی تو راز اوّلینش

گهی واصل گهی او را تو در خود

گهی یکسان شده هم نیک هم بد

گهی اندر سلوکش ره دهی تو

رهی گم آری و منّت نهی تو

گهی در عین اشیا سرفرازی

گهی آنگه بگوئی جمله رازی

گهی در سفل اندازی بخواری

مر او را گه کنی تو پایداری

گهی در سفلش آری در سوی فرش

حقیقت ره دهی در عالم عرش

گهی عین صفات خود کنی تو

گهی اعیان ذات خود کنی تو

گهی در قربت و گه در صفاتست

گهر در نج و گاهی در ثباتست

گهی دم میزند از تو اناالحق

تو باشی و بگوید راز مطلق

گهی اندر گمان گاهی یقینست

گهی افتاده گاهی پیش بین است

گهی ازبود خود بیزار گردد

گهی در عالم اسرار گردد

گهی اندر خرابات مغانست

گهی جسمست کاندر کودکانست

گهی در سلطنت سر برفرازد

گهی در آتش شوقت گدازد

گهی در عیش و گه در رنج باشد

گهی درویش و گه در گنج باشد

گهی در حضرت خویشش دهد راه

گهی از ذات خود اوراتو آگاه

گهی گویم که من زان توام باز

از اینجایش نمائی عالم راز

گهی منصور و گه حلّاج گردی

گهی سلطان و گه محتاج گردی

گهی آدم شوی از سرّ آن دم

نمود خود نمائی کل دمادم

گهی مر نوح گردی جاودانی

شوی در کشتی و نور معانی

گهی در خلت ابراهیم گردی

میان نار تو بی بیم گردی

گهی موسی شوی در پیش فرعون

نمائی رازت اینجا لون بر لون

گهی یعقوب گردی تو در اسرار

کنی یوسف ز پیشت ناپدیدار

گهی در کسوت اسحق گردی

بریده سر بخود مشتاق گردی

گهی در عین اسمیعیل بی بیم

شوی در کوه تن در عشق تسلیم

گهی یوسف شوی در بند و زندان

گهی بر تخت مصر آئی تو شادان

گهی جرجیس گردی سر بریده

که تا باشی بکلّی سر بریده

گهی ایّوب باشی جسم رنجور

گهی راحت شوی و جسم رنجور

گهی عیسی شوی در پایداری

کنی در عشق دائم پایداری

گهی احمد نمائی در همه راز

حجاب اندازی از معنی بکل باز

گهی گردی تو عین مرتضائی

گهی در انبیا گاهی خدائی

گهی منصور حلّاجی تو بردار

نمود خویشتن کرده در اسرار

گهی خود را بسوزانی در آتش

گهی تسلیم باشی گاه سرکش

چگویم این بیان کین کس نگفتست

دُرِ اسرار زین سان کس نسفتست

چگویم می ندانم تا چگویم

که در میدان عشقت برده گویم

چگویم ای دل و جان جان تو داری

که مردم این چنین پاسخ گذاری

یقین خود داری از خود بیگمانی

که از بحر معانی درفشانی

زبانت زین بیان هرگز نریزد

کز او هر لحظهٔ جوهر بریزد

زبانت در بیان خود چنین است

که قند است و نبات و شکّرین است

عجب شیرین زبانی و دورو باش

که نقشی بیشکی و خویش نقاش

کست اینجا نداند جز که واصل

کسی کو را بود مقصود حاصل

کسی بود تو اینجاگه شناسد

که در بود وجودت شه شناسد

کسی داند که در اسرار ره یافت

که در دیدار خود دیدار شه یافت

کسی داند که دیدار تو دیدست

که اندر خویش دیدار تو دیدست

کسی بشناختست اندر عیانی

که در خود یافت این جمله معانی

کسی بود تو اینجاگاه دیدست

که در خود بیشکی اللّه دیدست

یقین دیدست او دیدار بیچون

حقیقت یافت او کل بیچه و چون

یقین در خویشتن اسرار داند

یقین جزو و کل عطّار داند

تو ای عطّار بسی کن از جدائی

که این دم میزنی اندر خدائی

فنا باید شدن تا راز دانی

ز معنی و ز صورت بازدانی

فنا باید شدن اندر وجودات

که حق دیدی تو بیشک جمله ذرّات

فنا باید شدن در جمله اشیا

که تاگردی ز بود دوست یکتا

فنا باید شدن در اصل فطرت

که تا یکی شوی در عین حضرت

فنا باید شدن در زندگانی

که در آخرحقیقت جان جانی

فنا باید شدن مانند مردان

که تا محو آوری این چرخ گردان

فنا باید شدن در ذات بیچون

که تا نقشی نماید هفت گردون

فنا باید شدن در آخر کار

که در آن ذات خود آری پدیدار

فنا باید شدن در جزو و در کل

که رسته تا شوی از عین آن ذل

فنا باید شدن مانند منصور

که تادر کل دمی تو نفخهٔ صور

فنا باید شدن از جسم وز جان

که تا باشی حقیقت جمله جانان

فنا باید شدن تا حق تو باشی

حقیقت عین آن مطلق تو باشی

فنا باید شدن مانندهٔ لا

که لا آمد حقیقت جمله یکتا

چرا داری ز لا الّا شوی باز

فنا گردی بکلّی لا شوی باز

ز لا الّا بحق اللّه گردی

ز لا تحقیق الّا اللّه گردی

ز الّا اللّه عین لاست اللّه

که باشد هم ز الّا اللّه آگاه

زهی لا درنمود عین اثبات

عیان ذات اندر لا شده ذات

یقین در عین لا هر کو رسیدست

جمال ذات الّا اللّه دیدست

عیان ذات لا موجود جمله

ندارم زهره او معبود جمله

سخن کوتان کن عطّار از این راز

که دیدی زین یقین عین الیقین باز

بقدر هر کسی گوید دگر زن

در این معنی که گفتی می تو بر زن

زبانم لال شد در دیدن لا

کسی می لا نبیند اینست سودا

ولی اصل یقین لا بداند

حقیقت راز این معنی بداند

که بیند در وجود خویشتن دم

بگوید راز او سرّ دمادم

بسی گویند از تقلید اینجا

ولی لا را که آرد دید اینجا

کسی کو دید لا در لا فنا شد

حقیقت هم در آن دید خدا شد

کسی کو دید لا در لا خبر یافت

حقیقت ذات بیچون در نظر یافت

کسی کو دید لا در صورت خویش

حقیقت محو شد در سیرت خویش

کسی کو دید لا مانند منصور

حقیقت یافت لا در نفخهٔ صور

ز لا مگذر که لا اسرار بیچونست

حقیقت در درون و راز بیرونست

ز لا مگذر که لا دیدار شاهست

درون جسم وجان اسرار شاهست

ز لا مگذر درون دل قدم زن

ز لا گوی و ز لا پیوسته دم زن

ز لا مگذر که الّا اللّه لا است

مگو در سرّ لا کین لافنا است

ز لا بشناس هم لاگرد آخر

که خواهی گشت در لا فرد آخر

ز لا اثبات الّا اللّه بنگر

ز لا کل ذات الّا اللّه بنگر

ز لا میبین تمامت عین اشیا

که از لا گشته الّا اللّه هویدا

ز لا بین هر چه بینی آخر کار

که از لا شد همه اشیا پدیدار

اگر اندر عیان کل لا نبودی

چنین در جسم و جان غوغا نبودی

اگر اندر عیان لا باز بینی

درون لا بینی و کل راز بینی

حقیقت لا در اوّل پیش بین شد

از آن دل جان پدید و در یقین شد

حقیقت لا در اوّل باز دیدم

از آن اندر دم خود راز دیدم

ز لا شد اذت الّا اللّه موجود

نظر کن کل ببین دیدار معبود

ز لا شد جملهٔ اشیا پر از نور

حقیقت سرّ لا دریافت منصور

ز لا موجود شد سرّ کماهی

ببین بگرفته لا ا زمه بماهی

نظر کن زانکه ناپیداست کل را

چه دانی این معانی با مصفّا

نکردی ازوجود جان حقیقت

حقیقت لا بگردد این طبیعت

مصفّا کرد بیرون و درونت

نظر کن لا نموده رهنمونت

هم از لا باشد آنگه دید اللّه

نماید دم زنی از قل هواللّه

هم از لا باز بین اسرار اوّل

مشو اندر طبیعت هان مبدّل

مبدّل کن طبیعت را تو درلا

که آخر لا شود در جان هویدا

در آخر چون شود صورت ز دنیا

عیان لا شو در عین عقبا

عیان لا شود جز لا نباشد

حقیقت جان بجز یکتا نباشد

چو جسم وجان شود اینجا نهانی

ز من بشنو دگر راز نهانی

نهان گردد در اوّل جان در اینجا

ز دید لا شود کل پاک یکتا

وجودت زیر طین ریزیده گردد

وجود جزو و کلّی در نوردد

شود لارجعت اندر خاک گردد

ز آلایش بکلّی پاک گردد

شود لا اوّل اندرخاک موجود

ز آلایش شود کل پاک موجود

ز آلایش شود سرّ کماهی

بمه آید حقیقت آن ز ماهی

ز آخر راز اوّل باز بیند

چو در اول رسید او راز بیند

چو ذات لاببیند آخر او باز

عیان گردد ز قربت او باعزاز

ولی کار است سالک را در این راه

که تا اسرار گردد کلّی آگاه

جوابش سوی آتش شد فنایست

حقیقت از لقا عین بقایست

چو باد از سوی باد آبادتر شد

عیان در عین لا کلّی سپر شد

جواب از سوی آب آرد وجودش

همه در لا بود ذکر وجودش

چو خاک از خاک گردد ناپدیدار

حقیقت در یکی گردد پدیدار

در آخر رجعت هر چار اینجا

یکی باشد نهان در دید پیدا

یکی باشد نهان در دید پیدا

بگردد جمله خود زانجای شیدا

در آخر وصل جانان چون بیابی

ز عین لا تو چون بیچون بیابی

نهان باشی و پیدا ازتو موجود

یکی بینی تو اندر ذات معبود

نهان شو پیش از آن کانجا نهانی

شود پیدا در اول بازدانی

نهان شو تا بدانی کین چه رازست

سر این سرّ درون جانت باز است

نهان شو ازوجود خود بیکبار

که از لائی وز لا پرده بردار

نهان شو ایدل وز خود نهان شو

عیان لاست در عین العیان شو

نهان شو ای دل آشفتهٔ مست

مده این سر بیچون را تو از دست

نهان شو پایداری در فنا کن

فنا گرد و بکل خود را بقا کن

نهان شو کل از این دیدار صورت

برون شو بیشکی تو از کدورت

نهان شو تا بدانی ذات بیچون

که این معنی است در آیات بیچون

از این معنی کسی اینجا خبردار

نمیبینم بجز دیدار عطّار

از این معنی که او را دست دادست

از اینسانش دمی پیوست و دادست

از این معنی که میآید نهانی

ایا دانا اگر این بیت دانی

رهی بردی تو اندر راز اینجا

بیابی ذات بیچون باز اینجا

مرا این شیوهٔ زین سان که بین

حقیقت دست دادست از یقینی

مرا امروز این معنی حقیقت

شدست پیدا در اینجا از شریعت

ز شرعت راز اینجا دیدهام من

بجز از حق کسی نشنیدهام من

حقیقت شرعم اینجا رخ نمودست

مرا ازدل عیان دیدار بودست

چو شرعم آفتاب لایزالست

مرا این شرع دردید حلالست

چو شرعم پیشوا آمد در اینجا

حقیقت کل خدا آمد در اینجا

نمودم تا نهان دیدم حقیقت

چنین رو تا بیابی دید دیدت

ز وصلش گر دلت آگاه گردد

وجود تو عیان شاه گردد

ز وصلش برخور اینجا گاه تحقیق

که به زین دست نبود راه تحقیق

کنون چون زندهٔ در عین صورت

ترا بنمود این معنی ضرورت

هم اندر زندگانی دوست بشناس

حقیقت جسم و جانت اوست بشناس

هم اندر زندگانی یاب دلدار

که او خواهی شدن دریاب دلدار

هم اندر زندگانی بود او گرد

که تا باشی حقیقت اندر او فرد

زهی عین الیقین به زین چه باشد

که مر عطّار را به زین نباشد

من اندر زندگانی یافتم دوست

که دیدم مغز کل اندر یقین پوست

من اندر زندگانی یار دیدم

رخش بی زحمت اغیار دیدم

من اندر زندگانی دیدهام راز

شدم در دید او در عشق سرباز

من اندر زندگانی دم ز دستم

که در اوّل عیان زاندم ز دستم

من اندر زندگانی ره سپُردم

که تا ره را بسوی دوست بردم

من اندر زندگانی بود دیدم

درون جسم و جان معبود دیدم

من اندر زندگانی ذات بیچون

در اینجا دیدهام کل بیچه و چون

من اندر زندگانی کل شدم ذات

حقیقت ذات کردم جمله ذرّات

من اندر زندگانی دید اللّه

عیان دیدم حقیقت قل هو اللّه

من اندر زندگانی این چنینم

که بیشک در عیان عین الیقینم

من اندر زندگانی گشتهام حق

همی گویم ز ذات خود هوالحق

من این دیدار از حق دیدهام باز

که در کون و مکان گردیدهام باز

منم اینجا حقیقت قل هو اللّه

که میگویم عیان سرّ هو اللّه

منم اینجا دم منصور از دل

زده از جان که مقصودست حاصل

منم اینجا زده دم از حقیقت

که صافی شد دل و جان و طبیعت

منم اینجا ز لا در عین الّا

شده از چون و بی چونم مبرّا

منم اینجا ز لا الّا بدیده

ز لا در عین الّاام رسیده

منم اینجا حقیقت ذات بیچون

که گردانستم ازدیدار گردون

منم لادیده الاّاللّه گشته

فنا در لا شده اللّه گشته

منم لا دیده در اشیا تمامت

بدانسته یقین سرّ قیامت

منم لا دیده و اثبات کرده

برافکنده ز عین ذات پرده

منم لا دیده در عین الیقینم

که در لا از حقیقت راز بینم

منم لا دیده و الّا شده کل

حقیقت ذات من یکتا شده کل

منم لا دیده در اشیا عیان است

که از لایم چنین شرح و بیان است

منم لا دیده و فارغ شده من

ز نور ذات حق بالغ شده من

منم لا دیده درموجود اعیان

از او گویم حقیقت شرح و برهان

چو در هیلاج این اسرار گویم

همه در دید ذات یار گویم

من از هیلاج هر مقصود حاصل

کنم زانجا همه ذرّات واصل

من از هیلاج اینجا سر ببازم

ز دید جان جانان برفرازم

من از هیلاج برهان حقیقت

کنم اینجا نمایم دید دیدت

من از هیلاج دیدم آنچه دیدم

حقیقت در وصال کل رسیدم

من از هیلاج گشتم عین اشیا

نهان گشتم شدم در ذات یکتا

من از هیلاج دیدم عین دیدار

کنون پیدا شده من در رخ یار

من از هیلاجم اینجا راز دیده

ز دید کل رخ او باز دیده

مرا رازی چو زین هیلاج آخر

نموداریست گشته جمله ظاهر

تمام آرم جواهر را در اینجا

دگر پیدا کنم هیلاج دردا

کنم پیدا حقیقت دید دیدار

ز هیلاجم شود کل ناپدیدار

کنم پیدا و آنگه یار گردم

درون جزو و کل دیدار گردم

کنم پیدا و خاموشی گزینم

حقیقت جز یکی در یک نبینم

کنم پیدا و آنگه سر ببازم

بنزد انبیا سر برفرازم

کنم پیدا که وقت رفتن ما

نموده سرّ جانان جمله پیدا

کنم پیدا و پنهان گردم از دید

که تا اعیان شوم ازدیدن دید

حقیقت چون دهم هیلاج تقریر

ز دید انبیا در عین تفسیر

نهان کردم درون جزو و کل پاک

براندازم حجاب آب در خاک

براندازم حجاب از روی جانان

یکی گردم در کوی جانان

براندازم حجاب و یار گردم

بساط عشق کلّی در نوردم

براندازم حجاب از روی دلدار

کنم سرّ نهان کلّی پدیدار

براندازم حجاب نار و بادم

اگرچه نار و آب و خاک و بادم

مرا رازیست بی این صورت خویش

که راز خویشتن کل دیدم از خویش

من آن سرّ پیش از آن کز خود بمیرم

شدم پیدا از ان بدر منیرم

من آن سر دیدهام پیش از قیامت

از آن معنی کنم اینجا قیامت

من آن سر دیدهام کلّی بگویم

دوای درد هر سالک بجویم

من آن سرّ دیدهام در دیدهٔ خود

که کل فاشم حقیقت دیدهٔخود

شد اینجا تا حقیقت رخ نمودست

مرا دیدار یار از بود بودست

چو آن سر شد مرا اینجایگه فاش

حقیقت باز دیدم دید نقاش

چو نقاش ازل را باز دیدم

از آن اینجا حقیقت راز دیدم

چو نقاش ازل دیدم حقیقت

که او مر بسته شد اینجا طبیعت

چو نقاش ازل دیدار بنمود

مرا در جزو و کل دیدار بنمود

چو نقاش ازل با من بیان کرد

رخ خود همچو خورشیدم عیان کرد

چو نقاش ازل برگفت رازم

حقیقت پرده کرد از روی بازم

چو نقاش ازل این پرده بگسست

مرا بادید خود اینجا به پیوست

چو نقاش ازل بنمود رازم

حقیقت پرده کرد از روی بازم

چو نقاش ازل در من عیان شد

حقیقت نقش او در وی عیان شد

چو خود پرداخت اول نقشم اینجا

ز دید خویشتن کرد او هویدا

چو خود پرداخت از دیدار خود کرد

در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد

چو خود پرداخت در عین صفاتش

نهان کرد آنگهی در دید ذاتش

چو خود پرداخت خود پنهان کند باز

دگر در جزو و کل اعیان کند باز

عجب این نقش بست و دید خود ساخت

یقین اندر صفاتش کل بپرداخت

طلسم گنج ذات خویش کرد

در او پیدا حقیقت نیک و بد کرد

طلسم ذات گنج اوست بنگر

که کردست از عیان نیکوست بنگر

طلسم گنج ذات این صور بین

در او اعیان حقیقت راهبر بین

طلسم گنج ذات اوست صورت

که رخ بنمود اندر وی ضرورت

طلسم گنج ذات لامکانست

در او پیدا همه راز نهانست

طلسم گنج ذات لامکانست

در او پیدا همه راز جهانست

طلسم گنج ذات لایزالست

که پیدا اندر او عین وصالست

طلسم گنج ذاتست ا زحقیقت

شده کل پاک از عین طبیعت

طلسم گنج ذات آمد دل تو

نموده در حواس این مشکل تو

طلسم گنج ذات آمد در او دید

بیانم بشنو از اعیان توحید

طلسم این وجود و گنج جانست

دگر مر رنج جان ذات عیانست

ترا تا این طلسم گنج باشد

ترا پیوسته درد و رنج باشد

طلسم گنج بشکن تا بدانی

در آنِ رنج کل راز نهانی

طلسم رنج بشکن گنج بستان

نمیگویم ترا این رنج بستان

ترا تا این طلسم اینجا عیانست

حقیقت چون غباری بار جانست

ترا تا این طلسمت هست موجود

نیابی در عیان دید مقصود

ترا تا این طلسمست اندر اینجا

ترا باشد حقیقت شور و غوغا

ترا تا این طلسم اینجاست در پیش

نیابی راز جان مسکین دلریش

ترا تا این طلسمت هست تحقیق

نیابی همچو مردان هیچ توفیق

ترا تا این طلسمت دوستداری

ابی مغزی حقیقت پوست داری

ترا تا این طلسمت باشد ای یار

نیاید گنج جانت را پدیدار

طلسمت گر شود از پیش وز دور

شوی درجزو و کل نورٌ علی نور

طلسمت گر شود اینجا شکسته

بیابی جان زغمها باز رسته

طلسمت گر شود اینجا نهان باز

بیابی گنج جان عین العیان باز

طلسمت گر شود کل ناپدیدار

مراد وصل جان آید بدیدار

طلسمت گر شود اینجا فنا او

بیاید در همه اعیان بقا او

طلسمت بار اندوهست بشکن

حقیقت پرده از رازت برافکن

همه معنی یکی و تو ندانی

از آن حیران بمانده در معانی

اگر میبشکنی اینجا طلسمت

شود کل محو مر دیدار جسمت

بیابی گنج اندر ذات خود باز

صفات جسم اندر ذات خود باز

صفات جسم را کلّی برافکن

که تا آنگه تو باشی بیشکی من

دوئی بردار تا یکی ببینی

گمان اندر دوئی است گر پیش بینی

گمانت را یقین کن همچو منصور

که اندر دید جان گردی تو مشهور

گمانت این همه فکر و غم آورد

ترادر رنج و عین ماتم آورد

نه کار تست اینجا جان سپردن

حقیقت پیش از صورت بمردن

نه کار تست اینجا راز دیدن

چو مردان مُرد وز خود راز دیدن

نه کار تست جانبازی چو عشاق

که تا گردی درون جزو و کل طاق

نه کار تست جانبازی حقیقت

نه کلّی باز دیدی دید دیدت

نه کار تست جان دادن چو مردان

که یابی خویشتن را جان جانان

نه کار تست بود خویش دیدن

وصال آخرین از پیش دیدن

نه کار تست جانبازی چگویم

که چون طفلی تو در بازی چگویم

نه کار تست جانبازی و تن زن

که هستی در ره مردان کم از زن

نه کار تست جانبازی چو منصور

که تا یابی بری تا نفخهٔ صور

نه کار تست جانبازی چو جرجیس

که تا فارغ شوی از مکر و تلبیس

نه کار تست جانبازی چو اسحاق

که از عین دوئی گردی بحق طاق

نه کار تست جانبازی چو حیدر

که ذات جاودان گردی تو رهبر

نه کار تست جانبازی چو آن شاه

حسین ابن علی تا گردی آگاه

نه کار تست جانبازی چو اصحاب

که تا گردی چو خورشید جهانتاب

نه کار تست جانبازی چو عطّار

که گردی در عیان حق تو کل یار

چو خود را این چنین مر دوست داری

رها کردی تو مغز و پوست داری

چنین لرزان جان و تن شدستی

بلندی کی بیابی زانکه پستی

بیابی جان جان از نیستی باز

که تا نگشائی اینجا پوستی باز

بیابی جان جان اینجا حقیقت

که تا اینجا نگردی ناپدیدت

تو چون در بند جان ماندی گرفتار

از آن گشتی حقیقت عین پندار

تو چون در بند یار خویش باشی

ز نفس اینجا یقین دلریش باشی

نمیگویم که جان در باز اینجا

فنا شو تا بیابی راز اینجا

فنا شو گر فنا گشتی حقیقت

شدی جانباز بینی دید دیدت

فنا شو کین نمود آخر فنایست

که ذات حق یقین ذات بقایست

چو بود جسمت اینجا آخر ای جان

فنا خواهد شدن در پیش جانان

تو پیش از مرگ از جسمت فنا گرد

حقیقت جان شو و دید بقا گرد

فنا شو پیش از این کآید فنایت

که در عین فنا یابی بقایت

فنا شو پیش از آن کاینجا بمیری

که در عین فنا گردی بدیری

تو این دم جسم و جانی هستی اینجا

فتاده در غمت مستی در اینجا

ترا تا این نمود خویش بینی

حقیقت جسم و جان دلریش بینی

چو مردان صورت و معنی برانداز

نهاد خویش از این دعوی برانداز

بدان ای جان که تو بس بی بهائی

حقیقت با حقیقت آشنائی

ترا نیکو اگر اینجا ببینی

چو منصور از یقین عین الیقینی

ترا اینجا چو منصورست این ذات

ولیکن کی بیابی تا که ذرّات

شود محو اوّلین چون اوّل بود

بیابی این زمان اینجا تو مقصود

بیابی آن زمان کز خود جدائی

بیابی و شوی عین خدائی

بیابی آن زمان گم کرده را باز

طلسمت گردد اینجاگه عیان باز

بیابی گنج ذاتت در بر خود

نهی بر سر جهان گه افسر خود

بیابی گنج جان ای رنج دیده

بدست آید ترا گنج گزیده

که این گنجست این پیدا و پنهان

حقیقت باز دان این سرّ قرآن

حقیقت کُنتُ کنزاً کی شنیدی

شنیدی کنز و گنجت را ندیدی

اگر گنجت ببینی اندر اینجا

نباید تا بر آری شور وغوغا

مکن شور ار شود گنجت پدیدار

کز آن آید یقین بخت پدیدار

در اوّل پایه چون گنجت نماید

دَرِ گنجت در اینجا برگشاید

نظر اندازی آنگاهی سوی گنج

فرومانی تو اندر حسرت و رنج

چنان گنجت کند بیخویش اینجا

دگر پنهان شود از پیش اینجا

دگر چون باز هوش آئی دگر بار

شود گنجت دگرباره پدیدار

دگر آهسته تر زان پیش و تن زن

حقیقت راز آن می بشنو از من

مگو با کس تو و خاموش جان باش

چو آن گنج ازدم خود تونهان باش

مگو با کس که غیر جان بسی هست

که گردانندت اندر گنج کل بست

طلبکارند چون گنجت بیابند

پس آنگاهی سوی رنجت شتابند

کنندت قصد جان تا خوش بدانی

ز من بشنو یقین راز نهانی

کنندت قصد جان اینجا حقیقت

که هم در گنج آرند ناپدیدت

کنندت قصد جان اینجا بتحقیق

پس آنگه بازیابی عین توفیق

اگر این گنج میخواهی که باشد

ترا و هیچ غم اینجا نباشد

چو یابی گنج چون منصور حلاج

نهی از گنج حق بر فرق جان تاج

چو شاه جزو و کل گردی چو منصور

مکن مانند او خود را تو مشهور

چو مر تاج حقیقت نه ابر سر

از آن تاجت کن اینجاگاه افسر

تو منما تاج خود با هر لئیمی

مکن مر خویش چون صاحب کریمی

ولی در شرع این ناگفتنی به

دُر این سرّ کل ناسُفتنی به

چرا کاینجا نبوّت آشکارست

نبوّت در یقین دیدار یار است

نبوّت بیشکی بردارت آرد

حقیقت مر ترا زا جان برآرد

نبوّت مر ترا اینجا زند بار

از آن میگویم اینجا سر نگهدار

نبوّت بر کند پنهانت اینجا

ترا گرداند اندر عشق شیدا

نبوّت برکند مر آخر ای جان

ترا معنی حقیقت ظاهر ای جان

نبوّت مر ترا آتش فروزد

نمود جسمت اینجاگه بسوزد

نبوّت در فنا اندازدت کل

چو شمعی از یقین بگدازدت کل

فنا گرداندت از بود خویشت

بآخر او نهد مر جمله پیشت

نبوّت را از آن بنمود احمد

که تا پیدا کند مر نیک از بد

نبوّت نیک و بد داند در اینجا

کند بیشک که بتواند در اینجا

نبوّت مر ترا بردارمردان

اگر گوئی یقین اسرار مردان

از آن منصور را کردند بر دار

که در اعیان نبود او سرنگهدار

چنان بُد دیده او اسرار اینجا

که خود دیدست حق بردار اینجا

چنان بد دیده او اسرار بیچون

که میدانست کو ریزد یقین خون

چنان بد دیده راز یار در راز

که خواهد در شدن در عشق شهباز

حقیقت ترک نام و ننگ کرد او

از آن در دید حق آن جام خورد او

حقیقت جام سرّ لایزالش

مر او را داده بُد حق دروصالش

در آن جام حقیقت خورده بد او

که او چون دیگران گم کرده بُد او

از آن جام محبّت یافت اینجا

که در دیدار کل بشتافت اینجا

از آن جام محبّت خورد و دم زد

که جسم و جان بکلّی بر عدم زد

از آن جام محبّت خورد بیچون

بمستی برگذشت از هفت گردون

از آن جام محبّت خورد با یار

که جز او می ندید از عین دیدار

از آن جام محبّت خورد در سرّ

که شد باطن مر او را جمله ظاهر

از آن جام محبّت خورد در راز

که کلّی گشته بُد انجام وآغاز

از آن جام محبّت خورد از دید

که پیشش محو شد مر جمله تقلید

از آن جام محبّت خورد و کل شد

که او در اصل فطرت ذات کل شد

از آن جام محبّت خورد ازدوست

که مغز یار بود و رفته از پوست

از آن جام محبّت خورد اینجا

که بود او صاحب هردرد اینجا

از آن جام محبّت کرد او نوش

که بود جسم و جان کردش فراموش

از آن جام یقین با نوش آورد

که ذات پاک را پیدا بکل کرد

از آن جام یقین چون خورد منصور

حقیقت ذات کلّی گشت از نور

از آن جام یقین چون خورد جانان

مر او را کل نمودش راز پنهان

از آن جام یقین شد کلی ازدست

ز جام دوست در حق حق به پیوست

از آن جام یقین راز فنا دید

فنا شد از خود و کلی بقا دید

از آن جام یقین عین العیانش

بگفت اسرار در سرّ نهانش

از آن جام یقین مست ازل شد

از آن صورت بدین معنی بدل شد

از آن جام یقین صورت برانداخت

ز دیدار معانی سر برافراخت

از آن جام یقین بیخویش آمد

حقیقت از همه در پیش آمد

از آن جام یقین تسلیم کل شد

در آن تسلیم او بی بیم و کل شد

از آن جام یقین اینجایگه حق

دم کل زد چو احمد در اناالحق

از آن جام یقین در دید دید او

نبد دید از یقینِ کل گزید او

ز حق دید و ز حق برگفت این راز

چو مردان در ره حق گشت جانباز

چو جان بازید جسم اینجا برانداخت

سر اینجاگه بُرید و سر برافراخت

چو جان بازید جانان رخ نمودش

ز دید دید خود فرّخ نمودش

چو جان بازید جانان شد حقیقت

درون پرده پنهان شد حقیقت

چو جان بازید جانان شد در اشیا

حقیقت گشت موجود و هویدا

چو جان بازید در دلدار پیوست

هم اندر دار او با یار پیوست

چو جان بازید بیرون رفت از کون

حقیقت خویش دید او لون بر لون

چو جان بازید و سر در آخر کار

حجاب از جان برافکند او بیکبار

چو جان بازید و سر شد باز سر دید

یکی در آخر از خود عین توحید

خدا خود دید او شد در خدائی

اناالحق شد ز جسم و جان جدائی

چو خود را یافت او دیدار بیچون

اناالحق میزد از دست و زبان خون

اناالحق میزد از دیدار اللّه

که رخ بنموده بودش بیشکی شاه

اناالحق میزد ازدید خداوند

که رسته دید جسم و جانش از بند

اناالحق میزده جسم و زبانش

سر و چشم و زبان شد جان جانش

اناالحق زد زبان و گفت رازش

یکی بد بیشکی شیب و فرازش

اناالحق زد ز یکی در یکی بود

زبانش خود خدا کل بیشکی بود

از آن این راز نتوانی شنیدن

که این اسرار نتوانی بدیدن

ترا کی سرّ گنج آید پدیدار

که هستی در وجود و عین پندار

ترا این سرّ نیاید فاش اینجا

که تا کلّی همی نقاش اینجا

نبینی و بننماید نمودت

که تا پیدا کند مر بود بودت

ترا نقاش جانها در دل و جانست

حقیقت در درون خورشید رخشانست

ترا نقاش جان در اصل فطرت

نمودست اندر اینجا دید قربت

ترا نقاش جان اینجا بدیدست

درون جسم و جان اینجا شنیدست

ترا نقاش حاصل نقش بینی

از آن خود را تو چون طین بخش بینی

ترا نقاش حاصل این دل و جان

بگردانی در او واصل دل و جان

ترا نقاش کل اصل یقین است

در او سرّ حقیقت کفر و دین است

ترا نقاش جان پیدا تو پنهان

چنین ماندی عجب در خویش حیران

ترا نقاش پیدا گشته اینجا

بمانده تو عجب سرگشته اینجا

ترا نقاش موجود از حقیقی

ابا دیدار او داری رفیقی

درون خویش را نقاش بنگر

عیان در جانست او را فاش بنگر

درون خویش او را بین بتحقیق

که تا از دید او یابی تو توفیق

درون خویش نقاش است دریاب

چرائی بیخبر اکنون تو دریاب

درون تست نقاش و ورا بین

نظر بگشای و دیدار خدا بین

درون تست نقاش حقیقت

گمان بردار و بنگر در یقینت

ببین او را و جان بر رویش افشان

حقیقت جسم خود در سویش افشان

ببین او را و جان در باز پیشش

حقیقت یاب کفر خود زکیشش

اگر نقاش بشناسی تو از راز

کند مر پرده را از روی خود باز

اگر نقاش بشناسی تو از جان

شود پیدا نماند هیچ پنهان

اگر نقاش بشناسی حقیقت

کند پیدا هم از خود دید دیدت

اگر بشناختی او را تو در دل

کند مانندهٔ منصور واصل

بر او گر پرده گرداند دریده

کند چون او ترا مر سر بریده

سرت از تن بُرد او در جدائی

کند بنمایدت دید خدائی

چو سر برداردت تن جانت گردد

تن اندر جان و جان پنهانت گردد

سر و تن هر دو در جانان شود گم

پس آنگه بیشکی جانان شود هم

بر جانان سر و تن مینماند

نمیداند که تا این سرّ که داند

شود سرسر بود تن جان بیکبار

حقیقت جان شود جانان پدیدار

در این معنی تو رهبر تا بدانی

که کلّی اینست اسرار معانی

در این معنی تو رهبر باز بین دوست

که تامغزت شود در آخرین پوست

در این معنی تو رهبر از نمودار

که جانت جان جان گردد در اسرار

یقین تا خویشتن را در نبازی

در این سر نیست بیشک هیچ بازی

یقین تا سر نبازی سرّ ندانی

چنین کن گرچو منصور این توانی

سرت سرّ است تن دل، جانت جانان

بوقتی کین شود مر چاره پنهان

سرت سرّ است و سر در سر نهادست

چنین اسرار در آخر فتادست

نیابی سر تو تا در سر ترا یار

بننماید درون جانت اسرار

در این سر جان عطّار است رفته

یقین در عین دیدار است رفته

در این سر جان نهاده بر کف دست

که این سر مر یقین عطّار را هست

در این سر جان نخواهم باخت تحقیق

سوی دلدار خواهم تاخت تحقیق

در این سر جان برافشاند در آخر

چو گردد جان جانم کل بظاهر

در این سر جان نخواهم باخت بیشک

که تا منصور گردم در عیان یک

در این سر جان نخواهم باختن من

که تا من او شوم بی جان و بی تن

در این سر جان نخواهم باخت از دید

که تاگردم یقین در دید توحید

در این سر جان نخواهم باخت در دوست

که تا جز او نماند مغز با پوست

در این سر جان نخواهم باخت هم سر

که تا در دوست گردم راه و رهبر

نمود جان جانم سر نمودست

تنم از سر سرم از تن ربودست

چو سر دیدم سرم اینجا چه باشد

که سر بهتر ز سر سودا چه باشد

چو س

کاربرانی که این مطلب را پسندیده اند :

کاربرانی که این مطلب را خوانده اند :

بستن فرم


سلام و درود
بسیار زیباست
سپاس از حضورتان
لذت بردم
شادکام باشید
در پناه خدا